چون بمرد و زو بماند آن حقه زر
حقه‌ي زر داشت مردي بي‌خبر

صورتش چون موش دو چشمش پر آب
بعد سالي ديد فرزندش به خواب

موشي اندر گرد آن مي‌گشت زود
پس در آن موضع كه زر بنهاده بود

كز چه اينجا آمدي بر گوي حال
گفت فرزندش كزو كردم سال

من ندانم تا بدو كس يافت راه
گفت زر بنهاده‌ام اين جايگاه

گفت هر دل را كه مهر زر نخاست
گفت آخر صورت موشت چراست

پند گير و زر بيفكن اي پسر
صورتش اينست و در من مي‌نگر

ارسالی از :علیرضا مهری دبیرستان نمونه پسرانه امام رضا سال اول