تقدیر و تشکر
اینجانب محمدرضا فتاحی بافقی سرگروه ادبیات متوسطه شهرستان بافق مراتب تقدیر و تشکر خود را به منظور ثبت اشعار خودتان و اشعار ارسالی به وبلاگ آموزشی ادبیات اعلام می دارد.
از خداوند بزرگ سعادت سلامت و سرافرازی شما را خواستارم
اینجانب محمدرضا فتاحی بافقی سرگروه ادبیات متوسطه شهرستان بافق مراتب تقدیر و تشکر خود را به منظور ثبت اشعار خودتان و اشعار ارسالی به وبلاگ آموزشی ادبیات اعلام می دارد.
از خداوند بزرگ سعادت سلامت و سرافرازی شما را خواستارم
ارسالی از :علیرضا مهری دبیرستان نمونه پسرانه امام رضا سال اول
خالق صحرا و دشت و دمنی
نام تو آغاز هر شعر من است
ذکر تو زیباتر از یاسمن است
نعمتت بر من بود از حد فزون
کز شماره این همه باشد برون
گوش و عقل و بینی و چشم ودهان
وان هزاران نعمت بر من نهان
ده مرا راهی که آیم سوی تو
حس کنم من اندر آن ره بوی تو
ورد تو آرام جان من بود
با تو بودن هوش را از جان برد
عباس دهقان زاده سال اول دبیرستان نمونه امام رضا(ع)
از بـلا هایم شکایت می کنم
از بـلا هـای درون مـدرسـه
درس فارسی و زدرس هندسه
لحظه ای کز مدرسه خانه روی
زود سوی درس و مشق باید شوی
آب تو گر که نخوانی درس رو
خوب نرود با آب آقایان به جو
پر شده از درس و مشق افکار من
سوختم زان گوشتم رفته ز تن
درس من خوب است ولی نادان منم
چون بیفزودم به جای علم تنم
عباس دهقان زاده دبیرستان امام رضا سال اول
مديريت آموزش و پرورش شهرستان بافق
ادبیات ۱
|
رديف |
ســـــــؤالات |
نمره |
|
الف |
معنی شعر و نثر 6 نمره بیت ها و عبارات زیر را به فارسی روان بنویسید. 1- خانه ها از سینه خاک در آمده بودند. 2- سه ماه بود که موی سر باز نکرده بودیم. 3- معلم رنگ را نگارین می ریخت. 4- سمک و آتشک نگاه می داشتند. 5- هر آن سر گرانی که من کردم اول جهان کرد از آن بیشتر سرگرانی 6- خدا آن ملتی را سروری داد که تقدیرش به دست خویش بنوشت 7- سخن نه بر جایگاه اگرچه خوب باشد زشت نماید. 8- مرد پارسی دست تنگ بود و وسعتی نداشت که حال مرا مرمتی کند. 9- مرا مشاطه صبح و زینت بخش ریاحین و ازهار می نامند. 10- چون رایت عشق آن جهانگیر شد چون مه لیلی آسمان گیر 11- خرامان بشد سوی آب روان چنان چون شده باز جوید روان |
25/ 25/ 25/ 25/ 5/ 5/ 5/ 75/ 75/ 1 1 |
|
ب |
معنی لغت 2 نمره معنی واژه ها ی مشخص شده را بنویسید ۱- بنشاند چو ماه در یکی مهد 2 – خدایی او راست درخورنده 3- غدر نکند و خیانت نیندیشد 4- مساجد نزدیک بود به دارالاماره 5 – معلم مشوش بود 6- به زبان تازی گفتم 7 – پرندگان از مواهب طبیعت برخوردار می شدند . 8- زیب از بنفشه دارد و از ناز بوی بوی |
2 |
|
پ |
دانش های ادبی 3نمره 1- در جمله « نه هرکه به قامت مهتر به قیمت بهتر» چه آرایه ای به کار رفته است؟ 2- در ادبیات غرب به نمایشی که تصویر ناکامی اشخاص برجسته است ....... گفته می شود. 3- دو موضوع قالب چهار پاره را نام ببرید . 4- غزل اجتماعی در چه دوره ای در ایران رواج یافت ؟ یک شاعر از این دوره نام ببرید. 5- دو ویژگی مهم شعر سهراب سپهری را بنویسید. 6- نویسندگان این آثار را بنویسید. الف : بحر در کوزه ب : نوای کوهسار 7- در بیت زیر « مشبه و مشبه به » مشخص کنید. ز سم اسب می چرخید بر خاک به سان گوی خون آلود سرها
|
25/ 25/ 5/ 5/ 5/ 5/
5/ |
|
ت |
درک مطلب 4 نمره با توجه به شعر و متن زیر به پرسش ها پاسخ دهید. الف : من تفنگم در مشت / کوله بارم بر پشت / بند پوتین را محکم می بندم / پسرم می پرسد :/ تو چرا می جنگی؟ / با تمام دل خود می گویم : / تا چراغ از تو نگیرد دشمن . 1- « بند پوتین را محکم بستن » کنایه از چیست ؟ 2- منظور شاعر از «چراغ» چیست ؟ ب : بار اول که پیرمرد را دیدم در کنگره ی نویسندگانی بود که خانه فرهنگ شوروی در تهران علم کرده بود . دیگر شعرا کاری به کار او نداشتند . من هم که شاعر نبودم توی جماعت بر خورده بودم . به همین طریق بود که دست آخر با حقارت زندگی هامان اخت شد . همچون مرواریدی در دل صدف کج و کوله ای سال ها بسته ماند . 3- منظور نویسنده از «پیرمرد» کیست؟ 4- «علم کرده بود» یعنی چه؟ 5- « توی جماعت بر خورده بودم » به چه معنا است ؟ 6- نویسنده این متن کیست ؟ 7 – منظور از جمله « همچون صدف در دل صدف کج و کوله ای سال ها بسته ماند .» چیست ؟ 8 – در مصراع « چو رخت خویش بر بستم از این خاک » ، « رخت بر بستن» کنایه از چیست؟ |
5/ 5/
5/ 5/ 5/ 5/ 5/ 5/ |
|
ث |
خود آزمایی 4 نمره 1- مصراع « از زمانه بیامد نبودش توان » یعنی چه ؟ 2- منظور از « گل هایی که در نسیم آزادی می شکفند» چیست؟ 3- مفهوم مصراع « بنای زندگی بر آب می دید » را بنویسید. 4- چرا علیرضا قزوه سفر نامه خود را «پرستو در قاف» نامیده است ؟ 5- در بیت زیر منظور از «مرغ اسیر » چیست ؟ ناله مرغ اسیر این همه بهر وطن است مسلک مرغ گرفتار قفس همچو من است 6- در بیت زیر از نظر شاعر « دیده ور » چه کسی است ؟ ولی با من بگو آن دیده ور کیست که خاری دید و احوال چمن گفت 7- منظور از « لباس می پوشد تا خود را بپوشد» چیست؟ 8- مصراع « رانده است جنون عشق از شهر به افسونم» یاد آور کدام داستان است ؟ |
5/ 5/ 5/ 5/ 5/ 5/ 5/ 5/
|
|
ج |
حفظ شعر 1 نمره جا های خالی را کامل کنید . 1 - فراش خزان ورق بیفشاند ......................... 2- در آن نوبت که بندد دست ..... به پای سرو کوهی دام / گرم یاد آوری یا نه من از ...... نمی کاهم .
|
5/ 5/ |
پیروز و سربلند باشید
|
تاریخ: ۱۶/۳/۸۶ وقت:۸۰ دقیقه |
مدیریت آموزش وپرورش شهرستان بافق موزشگاه بزرگسالان زکیه |
نام و نام خانوادگی: نام درس:ادبیات فارسی ۱ | ||
|
بارم |
صفحه اول |
ردیف | ||
|
۱
۰/۵
۱
۱
۰/۷۵
۰/۵
۰/۲۵
۰/۵
۰/۵
|
الف)بخش معنی نظم ونثر(٦نمره)
خانه ای کاو شود از دست اجانب آباد زاشک ویران کنش آن خانه که بیت الحزن است
چون بسی ابلیس آدم روی هست پس به هر دستی نباید داد دست
همی خواست پیروزی ودستگاه نبود آگه از بخشش هور و ماه
از خون رگ خویش است گر رنگ به رخ دارم مشاطه نمی خواهد زیبایی رخسارم
مرد پارسی هم تنگ دست بود و وسعتی نداشت که حال مرا مرمتی کند
خاک مظهر فقر مخلوق در برابرغنای خالق است
تاریخ مشیت باری تعالی است
تحصیل باید با فراغ بال انجام گیرد
معلم ما را به رونگاری آن می نشاند |
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۷
۸
۹ | ||
|
|
ب) بخش لغات وترکیبات (۲ نمره) معنی لغات وترکیبات مشخص شده را بنویسید.
۱-همی کرد نخجیر ویادش نبود (نخجیر) ۲-سمک او را قفایی زد (قفایی زد)
۳- شنبه روز قتل است (قتل) ۴- شأ ن مقنن بالاتر است (مقنن)
۵- مرا مشاطه صبح وزینت بخش ازهار می دانند (ازهار)
۶- هنر اسلامی ملجئی پاک تر از مسجد نداشته است (ملجئی)
۷-جهان کرد از آن بیشتر سرگرانی (سرگرانی)
۸- بیچارگی ورا چودیدند در چاره گری زبان کشیدند(زبان کشیدن)
|
| ||
|
۰/۵
۰/۵
۰/۵
۰/۵
۱
۰/۵
۰/۵ |
ج) بخش درک مطلب (۴ نمره ) با توجه به بیت : بدو گفت کاین بر من از من رسید زمانه به دست تو دادم کلید منظور شاعر از مصراع دوم که می گوید :(زمانه به دست تو دادم کلید) چیست؟
مقصود از چراغ دربیت ( با تمام دل خود می گویم تا چراغ از تو نگیرد دشمن) چیست؟
مقصود از ریگ آبدار در بیت :(حالی آن لعل آبدار گشاد پیش آن ریگ آبدار نهاد) چیست؟
باتوجه به بیت:زرخسارش فرو می ریخت اشکی بنای زندگی برآب می دید منظور شاعر از (بنای زندگی بر آب می دید ) چیست؟
در بیت : جوانی نکو دار کاین مرغ زیبا نماند در این خانه ی استخوانی منظور شاعر از (مرغ زیبا ) و(خانه ی استخوانی ) چیست؟
دربیت: درآن دریای خون در دشت تاریک به دنبال سر چنگیز می گشت منظوراز(دریای خون) چیست؟
منظوراز (شهاب) در: گرچه گاهی شهابی / مشق های شب آسمان را / زود خط مــی زد و محو می شد
|
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۷ | ||
|
۰/۷۵
۰/۲۵
۵/۰
۰/۵
۰/۵
۵/۰ |
د) بخش دانش های ادبی (۳ نمره ) تاریخ ادبیات – درآمدها – بیاموزیم
نام نویسندگان آثار ( اتاق آبی ) – (سرنی) – (مخزن الاسرار) را بنویسید.
بزرگترین شاعر حماسه سرای ایران کیست؟
غزل اجتماعی را تعریف کنید.
موضوع اصلی ادبیات نمایشی چیست؟
آرایه ی ادبی بکار رفته در این بیت چیست ؟
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
دومورد از اصلی ترین مسائل ادبیات پایداری را بنویسید.
|
۱
۲
۳
۴
۵
۶ | ||
|
۰/۵
۰/۵
۰/۵
۰/۵
۰/۵
۰/۵
۰/۵
۰/۵ |
ه) بخش خود آزمایی(۴ نمره)
باتوجه به مصراع (به گردان لشکر سپهدار گفت) مقصود از سپهدار چیست؟
مصراع (آسمان را ورق زد ) به چه معنی است ؟
معادل امروزی (فروبریم ) در عبارت: بگذار تا فردا داری در میدان فرو بریم چیست؟
اصطلاح (به روی بزرگوار خود نیاورده ) به چه مفهومی است ؟
ترکیب (بند پوتین را محکم بستن) کنایه از چیست؟
امروز (سردم دار ) به چه معنی است؟ در ضمن بنویسید در آغاز به چه کسی سردم دار می گفتند؟ معادل امروزی (برنشین) و(در رویم) را بنویسید.
منظور از جمله ی (همچون مروارید در دل صدف کج وکوله سال ها بسته ماند) چیست؟
|
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۷
۸
| ||
|
۰/۵
۰/۵ |
و) بخش حفظ شعر (۱ نمره)
آب زنید راه را هین که ..... می رسد مژده دهید باغ را .......... می رسد.
گفتم ز مهر ورزان رسم وفا بیاموز گفتا................................... .
|
۱
۲
| ||
با آرزوی توفیق وسربلندی برای تمامی دانش پژوهان – سید محمد آیت اللهی بافقی
|
تاریخ:21/10/1389 وقت:70 دقیقه |
اداره آموزش وپرورش شهرستان بافق دبيرستان نمونه حضرت معصومه(س) |
نام و نام خانوادگی: نام درس:ادبیات فارسی ۱ | ||
|
بارم |
صفحه اول |
ردیف | ||
|
75/0 ۰/75 75/0 75/0 ۰/5 5/0 ۰/5 ۰/5 ۰/5 5/0 |
الف)بخش معنی نظم ونثر(٦نمره) چون بسی ابلیس آدم روی هست پس به هر دستی نباید داد دست همی خواست پیروزی ودستگاه نبود آگه از بخشش هور و ماه بكوشيم فرجام كار آن بود كه فرمان و رأي جهانبان بود آمد آورد پيش خير فراز گفت گوهر به گوهر آمد باز هرآنكه از روي ناداني نه اورا گزيد، گزند او ناچار بدو رسيد. شب، شبي بيكران بود / دفتر آسمان پاره پاره اي خدا اي فضل تو حاجت روا با تو ياد هيچ كس نبود روا ارجمند گرداننده ي بندگان از خواري ، در پاي افكننده ي گردن كشان از سروري سمك و آتشك نگاه مي داشتند تا قطران بخفت. نكته گفتي با همه سوداگران |
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ 10 | ||
|
|
ب) بخش لغات وترکیبات (۲ نمره) معنی لغات وترکیبات مشخص شده را بنویسید. ۱-همی کرد نخجیر ویادش نبود ۲ - سمک او را قفایی زد ۳- زكشتي گرفتن سخن بود دوش ۴-گوش پند نيوشان آواز او شنوده ۵- هر كاري كه با نام خدا آغاز نشود ابتر است. ۶- شر به سبب خبث طينت آن را نپذيرفت ۷-جمله عالم زين سبب گمراه شد كم كسي ز ابدال حق آگاه شد. 8- ريش بر مي كند و مي گفت اي دريغ كآفتاب نعمتم شد زير ميغ |
| ||
|
۰/5
5/0
۰5/ 5/0
5/0
۰/5
5/0 5/0 |
ج) بخش درک مطلب(4 نمره ) با توجه به بیت : دلير جوان سر به گفتار پير بداد و ببود اين سخن دلپذير منظور شاعر از( دلير جوان و پير) كیست؟ باتوجه به بیت:چو سهراب شير اوژن اورا بديد زباد جواني دلش بر دميد منظور شاعر از (زباد جواني دلش بردميد ) چیست؟ مفهوم كلي بيت زير چيست؟ از اين خويشتن كشتن اكنون چه سود چنين رفت و اين بودني كار بود مصراع :«زمانه بيامد نبودش توان» چه مفهومي دارد؟ در شعر :« گرچه گاهی شهابی/ مشق های شب آسمان را/زود خط می زد و محو می شد.» منظور از شهاب چه كساني است؟ با توجه به بيت زير چرا« بي ادب از لطف حق محروم» مي شود؟ بي ادب تنها نه خود را داشت بد بلكه آتش در همه آفاق زد در شعر « بقال و طوطي» چرا قياس طوطي خنده آور است؟ منظور قطران از جمله ي «اي آتشك شير آمدي يا روباه ؟» چه بود؟ |
۱
۲
3
4 5
6
7 8 | ||
|
۰/۷5 ۰/۲5 ۵/۰ ۰/5 ۰/5
۵/۰ |
د) بخش دانش های ادبی (۳ نمره ) تاریخ ادبیات – درآمدها – بیاموزیم نام نویسندگان آثار (مثل چشمه مثل رود) – (سمك عيار) – (هفت پيكر) را بنویسید. بزرگترین شاعر حماسه سرای ایران کیست؟ موضوع اصلي ادبيات نمايشي چيست؟ دومورد از اصلی ترین مسائل ادبیات پایداری را بنویسید. شاخص ترين آرایه ی ادبی بکار رفته در این بیت چیست ؟ ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد ويژگي اصلي حماسه چيست؟ |
۱ ۲ ۳ ۴ ۵
6 | ||
|
۰/5 ۰/5 ۰/5
۰/5 ۰/5 ۰/5
|
ه) بخش خود آزمایی(3 نمره) باتوجه به مصراع (به گردان لشکر سپهدار گفت) مقصود از سپهدار كیست؟ مصراع (آسمان را ورق زد ) به چه مفهومي است ؟ معادل امروزی (فروبریم ) در عبارت: بگذار تا فردا داری در میدان فرو بریم چیست؟ درجمله ي «انگشتري به من داد تا چون تو را پيش وي برم،از عهده ي كار من بيرون آيد» انگشتري به من داد بيانگر چه مفهومي است؟ محوري ترين پيام داستان «خير و شر» چيست؟ منظور از «نه كرسي فلك را از زير پاي قزل ارسلان بكشند» چيست؟ |
۱ ۲ ۳ ۴
۵ ۶
| ||
|
۰/5 ۰/5 5/0 5/0 |
و) بخش حفظ شعر (2 نمره) باغ سلام مي كند،سرو........ مي كند سبزه پياده مي رود ، ...... سوار مي رسد گفتم كه................................... گفتا تو بندگي كن كاو بنده پرور آيد رونق ..... مي رسد ، چشم و ..... مي رسد غم به كناره مي رود، مه به كنار مي رسد گفتم زمهر ورزان رسم وفا بيا موز ............................................................ |
۱ ۲ 3 4 | ||
با آرزوی توفیق وسربلندی برای تمامی دانش پژوهان – سید محمد آیت اللهی بافقی
زمین و آسمان «مکه» آن شب نور باران بود
و موج عطر گل در پرنیان باد مىپیچید
امید زندگى در جان موجودات مىجوشید
هوا آغشته با عطر شفا بخش بهاران بود
شبى مرموز و رؤیایى
به شهر«مکه» مهد پاک جانان دختر مهتاب مىخندید
شبانگه ساحت «ام القرى» در خواب مىخندید
زباغ آسمان نیلگون صاف و مهتابى
دمادم بس ستاره مىشکفت و آسمان پولک نشان مىشد
صداى حمد و تهلیل شباویزان خوش آهنگ
به سوى کهکشان مىشد
دل سیارهها در آسمان حال تپیدن داشت
و دست باغبان آفرینش
در چنان حالت سر «گل آفریدن» داشت.
تخته اول که الف نقش بست
بر در محجوبه احمد نشست
حلقه حی را کالف اقلیم داد
طوق ز دال و کمر از میم داد
لاجرم او یافت از آن میم و دال
دایره دولت و خط کمال
بود درین گنبد فیروزه خشت
تازه ترنجی زسرای بهشت
رسم ترنجست که در روزگار
پیش دهد میوه پس آرد بهار
کنت نبیا چو علم پیش برد
ختم نبوت به محمد سپرد
مه که نگین دان زبرجد شدست
خاتم او مهر محمد شدست
گوش جهان حلقه کش میم اوست
خود دو جهان حلقه تسلیم اوست
خواجه مساح و مسیحش غلام
آنت بشیر اینت مبشر به نام
امی گویا به زبان فصیح
از الف آدم و میم مسیح
همچو الف راست به عهد و وفا
اول و آخر شده بر انبیا
نقطه روشنتر پرگار کن
نکته پرگارترین سخن
از سخن او ادب آوازهای
وز کمر او فلک اندازهای
کبر جهان گرچه بسر بر نکرد
سر به جهان هم به جهان در نکرد
عصمتیان در حرمش پردگی
عصمت از او یافته پروردگی
تربتش از دیده جنایت ستان
غربتش از مکه جبایت ستان
خامشی او سخن دلفروز
دوستی او هنر عیب سوز
فتنه فرو کشتن ازو دلپذیر
فتنه شدن نیز برو ناگزیر
بر همه سر خیل و سر خیر بود
قطب گرانسنگ سبک سیر بود
شمع الهی ز دل افروخته
درس ازل تا ابد آموخته
چشمه خورشید که محتاج اوست
نیم هلال از شب معراج اوست
تخت نشین شب معراج بود
تخت نشان کمر و تاج بود
داده فراخی نفس تنگ را
نعل زده خنگ شب آهنگ را
از پی باز آمدنش پای بست
موکبیان سخن ابلق بدست
چون تک ابلق بتمامی رسید
غاشیه داری به نظامی رسید
جامه سيه كرد كفر، نور محمد(ص) رسيد
طبل بقا كوفتند، ملك مخلد رسيد
روى زمين سبز شد، جيب دريد آسمان
بار دگر مه شكافت، روح مجرد رسيد
گشت جهان پر شكر، بست سعادت كمر
خيز كه بار دگر، آن قمرين خد رسيد
دل چو سطرلاب شد، آيت هفت آسمان
شرح دل احمدى، هفت مجلد رسيد
چند كند زير خاك، صبر روانهاى پاك
هين ز لحد برجهيد، نصر مؤيد رسيد
دوش در استارگان، غلغله افتاده بود
كز سوى نيك اختران، اختر اسعد رسيد
عقل در آن غلغله، خواست كه پيدا شود
كودك هم كودك است، گرچه به ابجد رسيد
خيز كه دوران ماست، شاه جهان آن ماست
چون نظرش جان ماست، عمر مؤبد رسيد
رغم حسودان دين، كورى ديو لعين
كحل دل و ديده در چشم مرمد رسيد
از پى نامحرمان، قفل زدم بر دهان
خيز بگو مطربا، عشرت سرمد رسيد
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را انیس و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد
به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد
به صدر مصطبه ام می نشاند اکنون دوست
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
طربسرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
کرشمه تو شرابی به عارفان پیمود
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد
چو زر عزیز وجودست شعر من آری
قبول دولتیان کیمیای این مس شد
خیال آب خضر بست و جام کیخسرو
به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
ز راه میکده یاران عنان بگردانید
چرا که حافظ از این راه برفت و مفلس شدماه فرو ماند از جمال محمد (ص)
سرو نباشد به اعتدال محمد (ص)
قدر فلك را كمال و منزلتى نیست
در نظر قدر با كمال محمد (ص)
وعده دیدار هر كسى به قیامت
لیله اسرى شب وصال محمد (ص)
آدم و نوح و خلیل و موسى و عیسى
آمده مجموع در ظلال محمد (ص)
عرصه گیتى مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد (ص)
و آن همه پیرایه بسته جنت فردوس
بو كه قبولش كند بلال محمد (ص)
همچو زمین خواهد آسمان كه بیفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد (ص)
شمس و قمر در زمین حشر نتابد
نور نتابد مگر جمال محمد (ص)
شاید اگر آفتاب و ماه نتابد
پیش دو ابروى چون هلال محمد (ص)
چشم مرا تا به خواب دید جمالش
خواب نمىگیرد از خیال محمد (ص)
سعدى اگر عاشقى كنى و جوانى
عشق محمد(ص) بس است و آل محمد(ص)
"سعدى شیرازى"
شب روان چو رخ صبح آینه سیما بینند
کعبه را چهره در آن آینه پیدا بینند
گر چه زان آینه خاتون عرب را نگرند
در پس آینه رویم زن رعنا بینند
اختران عود شب آرند و بر آتش فکنند
خوش بسوزند و صبا خوش دم از آنجا بینند
صبح دندان چو مطرا کند از سوخته عود
عودی خاک ز دندانش مطرا بینند
صبح را در رداء سادهٔ احرام کشند
تا فلک را سلب کعبه مهیا بینند
محرمان چون رداء صبح در آرند به کتف
کعبه را سبز لباسی فلک آسا بینند
خود فلک شقهٔ دیبای تن کعبه شود
هم ز صبحش علم شقهٔ دیبا بینند
دم صبح از جگر آرند و نم ژاله ز چشم
تا دل زنگ پذیر آینه سیما بینند
نم و دم تیره کنند آینه، این آینه بین
کز نم گرم و دم سرد مصفا بینند
ز آه سبوح زنان راه صبوحی بزنند
دیو را ره زدن روح چه یارا بینند
بشکنند آن قدح مه تن گردون زنار
که به دست همه تسبیح ثریا بینند
اختران از پی تسبیح همه زیر آیند
کآتش دل زده در قبهٔ بالا بینند
نیک لرزانند از مؤذن تسبیح فلک
اخترانی که چو تسبیح مجزا بینند
خوش دمان آن ردی صبح بشویند چو شیر
کن ردا جامهٔ احرام مسیحا بینند
نه نه مشتاقان از صبح و ز شام آزادند
که دل از هر چه دو رنگی است شکیبا بینند
صبح و شام آمده گل گونه رخ و غالیه فام
رو که مردان نه بدین رنگ، زنان وابینند
صبح صادق پس کاذب چکند بر تن دهر
چادر سبز درد تا زن رسوا بینند
ز آبنوس شب و روز آمده بر رقعهٔ دهر
دو سپه کالت شطرنجی سودا بینند
لعب دهر است چو تضعیف حساب شطرنج
گر چه پایان طلبندش نه همانا بینند
کی کند خاک در این کاسهٔ مینای فلک
که در او آتش و زهر آبخور ما بینند
غلطم خاک چه حاجت که چو اندر نگرند
همه خاک است که در کاسهٔ مینا بینند
خاک خوران ز فلک خواری بینند چو خاک
خاک بر سر همه را هیچ مگو تا بینند
بگذریم از فلک و دهر و در کعبه زنیم
کاین دو را هم به در کعبه تولا بینند
ما و خاک پی وادی سپران کز تف و نم
آهشان مشعله دار و مژه سقا بینند
ها ره واقصه و قصهٔ آن راه شویم
که ز برکهش برکه برکه سینا بینند
بادیه بحر و بر آن بحر، چو باران ز حباب
قبهٔ سیم زده حله و احیا بینند
از خفاجه به سر راه معونت یابند
وز عرینه به لب چاه مواسا بینند
گرم گاهی که چو دوزخ بدمد باد سموم
تف باحورا چو نکهت حورا بینند
قرصهٔ شمس شود قرصهٔ ریوند ز لطف
بهر تفته جگران کافت گرما بینند
چرخ نارنج صفت شیشهٔ کافور شود
که ز انفاس مریدان دم سرما بینند
علم خاص خلیفه زده در لشکر حاج
چتر شام است کز او ماه شب آرا بینند
ماه زرین زبر رایت و دستارچه زیر
آفتابی به شب آراسته عمدا بینند
تاج زرین به سر دختر شاهنشه زنگ
باز پوشیده به گیسوش سراپا بینند
ز می از خیمه پر افلاک و ز بس فلکهٔ زر
بر سر هر فلکی کوکب رخشا بینند
سالکان راست ره بادیه دهلیز خطر
لکن ایوان امان کعبه علیا بینند
همه شبهای غم آبستن روز طرب است
یوسف روز، به چاه شب یلدا بینند
خوشی عافیت از تلخی دارو یابند
تابش معنی در ظلمت اسما بینند
برشوند از پل آتش که اثیرش خوانند
پس به صحرای فلک جای تماشا بینند
بگذرند از سر موئی که صراطش دانند
پس سر مائدهٔ جنت ماوا بینند
حفت الجنه همه راه بهشت آمد خار
پس خارستان گلزار تمنا بینند
حفت النار همه راه سقر گلزار است
باز خارستان سر تاسر صحرا بینند
شوره بینند به ره پس به سر چشمه رسند
غوره یابند به رز پس میحمرا بینند
آب ابر است کزاو شوره فرات انگارند
تاب مهر است کز او غوره منقا بینند
فر کعبه است که در راه دل و باغ امید
شوره و غورهٔ ما چشمه و صهبا بینند
تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند
جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند
بد دلی در ره نیکی چه کنی کاهل نیاز
نیک را هم نظر نیک مکافا بینند
تشنگانی که ز جان سیر شوند از می عشق
دل دریا کش سرمست چو دریا بینند
دیو کز وادی محرم شنود نالهٔ کوس
چون حریر علمش لرزه بر اعضا بینند
گوسفند فلک و گاو زمین را به منی
حاضر آرند و دو قربان مهیا بینند
پی غلط کرده چو خرگوش همه شیر دلان
ره به تنها شده تا کعبه به تنها بینند
آسمان در حرم کعبه کبوتروار است
که ز امنش به در کعبه مسما بینند
آسمان کو ز کبودی به کبوتر ماند
بر در کعبه معلق زن و دروا بینند
این کبوتر که نیارد ز بر کعبه پرید
طیرانش نه به بالا که به پهنا بینند
شقهای کز بر کعبه فلکش میخوانند
سایهٔ جامهٔ کعبه است که بالا بینند
روز و شب را که به اصل از حبش و روم آرند
پیش خاتون عرب جوهر و لالا بینند
حبشی زلف یمانی رخ زنگی خال است
که چو ترکانش تتق رومی خضرا بینند
کعبه را بینند از حلقهٔ در حلقهٔ زلف
نقطهٔ خالش از آن صخرهٔ صما بینند
جان فشانند بر آن خال و بر آن حلقهٔ زلف
عاشقان کان رخ زیتونی زیبا بینند
مشتری عاشق آن زلف و رخ و خال شده است
که چو گردونش سراسیمه و شیدا بینند
گفتی آن حلقهٔ زلف از چه سپید است چو شیر
که ز خال سیهی عنبر سارا بینند
کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او
زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند
حلقهٔ زلف کهن رنگ بگرداند لیک
خال را رنگ همان غالیه گونا بینند
عشق بازان که به دست آرند آن حلقهٔ زلف
دست در سلسلهٔ مسجد اقصی بینند
خاک پاشان که بر آن سنگ سیه بوسه زنند
نور در جوهر آن سنگ معبا بینند
از پس سنگ سیه بوسه زدن وقت وداع
چشمهٔ خضر ز ظلمات مفاجا بینند
گر به مکه فلک و نور مجزا دیدند
در مدینه ملک و عرض معلا بینند
خاکیان جگر آتش زده از باد سموم
آب خور خاک در حضرت والا بینند
مصطفی پیش خلایق فکند خوان کرم
که مگس ران وی از شهپر عنقا بینند
عیسی از چرخ فرود آید و ادریس ز خلد
کاین دو را زله ز خوان پایهٔ طاها بینند
خاصگان بر سر خوان کرمش دم نزنند
ز آن اباها که بر این خوانچهٔ دنیا بینند
زعفران رنگ نماید سر سکباش ولیک
گونهٔ سگ مگس است آنکه ز سکبا بینند
عقل واله شده از فر محمد یابند
طور پاره شده از نور تجلی بینند
عقل و جان چون یی و سین بر در یاسین خفتند
تن چو نون کز قلمش دور کنی تا بینند
او گرفته ز سخن روزه و از عید سخاش
صاع خواهان زکوة آدم و حوا بینند
شیر مردان به حریمش سگ کهفند همه
اینت شیران که مدد ز آتش هیجا بینند
سرمهٔ دیده ز خاک در احمد سازند
تا لقای ملک العرش تعالی بینند
حضرت اوست جهانی که شب و روز جهان
شاخ و برگی است که آن روضهٔ غرا بینند
داد خواهان که ز بیداد فلک ترسانند
داد از آن حضرت دین داور دارا بینند
بنده خاقانی و درگاه رسول الله از آنک
بندگان حرمت از این درگه اعلی بینند
خاک مشکین که ز درگاه رسول آورده است
حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بینند
مصطفی حاضر و حسان عجم مدح سرای
پیش سیمرغ خمش طوطی گویا بینند
گر چه حسان عجم را همه جا جای دهند
جایش آن به که به خاک عربش جا بینند
گر چه در نفت سیه چهره توان دید ولیک
آن نکوتر که در آیینهٔ بیضا بینند
لاف از آن روح توان زد که به چارم فلک است
نی از آن روح که در تبت و یغما بینند
یادش آید که به شروان چه بلا برد و چه دید
نکبتی کان پشه و باشه ز نکبا بینند
بس که دید آفت اعدا ز پی انس عیال
مردم از بهر عیال آفت اعدا بینند
موسی از بهر صفورا کند آتش خواهی
و آن شبانیش هم از بهر صفورا بینند
به فریب فلک آزرده دلش خوش نکنند
تا فلک را چو دلش رنگ معزا بینند
کی توان برد به خرما ز دل کس غصه
کاستخوان غصه شده در دل خرما بینند
سخنش معجز دهر آمد از این به سخنان
به خدا گر شنوند اهل عجم یا بینند
چو تمسکت به حبل الله از اول دیدند
حسبنا الله و کفی آخر انشا بینند
نسیم سحری جان مایه عشق را به گستره خاکیان فرستاد. شاخه های مهربان درختان، گونه به رنگ فلق ساییدند. آبشاری از نور، خنده های شادمان خورشید را به زمینیان بخشید و جوشش از شکوه آسمان را در بر گرفت. جوانه های تبسم لب ها را شاداب از طراوت تغزلی دیگر کردند و همگی قدوم نوزادی را که سبب آفرینش بود تبریک گفتند. یا محمّد! به جمع خاکیان دوستدارت خوش آمدی.
جاری شور و سرور، در کوچه های خلوت مکه، حکایتی تازه داشت و باد در گوش بلندترین نخل ها از پیش، خبر می برد و مژدگانی می گرفت. کنگره های کاخ ستم لرزیدند. دریاچه های کفر خشک شدند. آتشکده های الحاد به سردی گراییدند و آغوش اسلام به مولود خجسته خود مباهات کرد. محمّد آمد! ثمره خلقت آمد! پیامبر مهر به سرای دنیا خوش آمد!
ای بهار آفرینش! ای سبب خلقت! ای دستاویز هستی! مقدمت گلباران! ای آفتاب فروزان ادیان الهی! ای آخرین فرستاده حق به سوی بشر! کعبه از آمدنت در شادی است و آسمان مکه همراز شب های تنهایی خود را یافته است. شیشه کفر شکسته و خبر آمدنت در گوش ادیان و اعصار طنین انداخته است. قدومت مبارک ای پیام آور صلح و دوستی! ای تو که از حق آمدی و به حق برانگیخته شدی. آفتاب جهان فروز و عالم تاب توحید هستی که برف ظلم را آب کرده و نوید بهار می دهی! نامت بلند و دینت پاینده باد!
پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) در شهر مکه، واقع در منطقه حجاز، در شبه جزیره عربستان متولد شدند. زمان ولادت ایشان مقارن با دوران جاهلیت بود.
دوران جاهلیت
تقریباً از 200 سال قبل از بعثت، تا زمان بعثت پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) را دوران جاهلی میگویند؛ و منظور از جاهلیت انجام هر عمل خلاف و نادرست است که از روی جهل باشد. عرب صحرانشین به صورت جدی پایبند به دین خاصی نبوده و ظاهربین و مادی بوده است. اعراب شهرنشین هم معمولاً بتپرست بوده و بتهایی از سنگ و چوب و خرما را میپرستیدند، که گاهی در هنگام فقر همین بتها را آرد کرده و میخوردند. رسم دخترکشی در میان آنها امری عادی بوده و جنگ و نزاع میان قبایل به صورت یک سنت معمول درآمده بود. اعتقاد به ارواح در میان آنها رواج داشته و توهم و خرافات در زندگی آنها تأثیر گذاشته بود. ولی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، بت پرستی را برانداخت و زندگی عرب را که یکسره غرور و تعصب بود، جاهلیت خواند و محکوم کرد. آزادیهای بیحد آنها را با گسترش اخلاق و عفت محدود کرد و از آنها که همیشه با هم نزاع میکردند، مردمی متحد پدید آورد.
قبیله قریش و نیاکان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم):
قبیله قریش که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از میان آنها بپاخاست، یکی از بانفوذترین قبایل عرب بوده و بعد از اسلام نیز تا قرنها بر جهان اسلام حکومت کرده است. بیشتر شهرت قریش مربوط به "قصی بن کلاب" جد چهارم پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) است. "عبدمناف" فرزند قصی، جد سوم پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، از نجابت و خوشرفتاری خاصی با مردم برخوردار بود. "هاشم" جد دوم پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز جزو چهرههای درخشان قریش بود، و فرزند او "عبدالمطلب"، جد اول پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از نامیترین و عاقلترین افراد عرب در زمان خود به شمار میرفت. او بود که چاه زمزم را که پر شده بود حفر کرد و وظیفه آب دادن به حاجیان و رسیدگی و پذیرایی از آنها به او رسید. نسل پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به حضرت اسماعیل (علیه السلام) رسیده که همه آنها حنیف یعنی یکتاپرست بودهاند.
عبدالله، پدر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) کوچکترین پسر عبدالمطلب، در میان قریش از لحاظ زیبایی و حجب و حیا مشهور بود. او با آمنه (سلام الله علیها) دختر وهب که به پاکی و عفت معروف بود ازدواج کرد. عبدالله برای تجارت به شام رفت و در راه بازگشت از شام بیمار شد و در مدینه بستری گردید. او در سن 25 سالگی در مدینه وفات یافت.
بدین ترتیب پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در روز هفدهم ربیع الاول عام الفیل (مطابق سال 580 میلادی) در شهر مکه متولد گردید. عام الفیل، یعنی سالی که فردی به نام ابرهه به دستور پادشاه حبشه (نجاشی) با سپاه زیادی تصمیم به ویران کردن خانه خدا گرفت. ولی قبل از انجام این عمل دستهای از پرندگان که با منقار و پاهای خود، سنگهایی را حمل میکردند در بالای سر سپاه ظاهر شدند و این سنگها را روی سر سپاهیان ریختند که باعث از بین رفتن سپاه شد.
در روزی که حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) به دنیا آمدند، گفتهاند که:
1- تمام بتها به رو، بر زمین افتادند.
2- ایوان کسری در آن شب به لرزه درآمد و چهارده کنگره آن ریخت.
3- دریاچه ساوه که سالها آن را میپرستیدند خشک شد.
4- در بیابان سماوه که سالها کسی در آن آب ندیده بود، آب جاری شد.
5- آتشکده فارس که هزار سال خاموش نشده بود، خاموش شد.
6- تختهای پادشاهان جهان سرنگون شد.
7- در همان شب، نوری از سرزمین حجاز تابید و تا مشرق ادامه پیدا کرد و ...
آمنه (سلام الله علیها) در زمان بارداری میگفت که هرگز احساس نکرده که باردار شده و هیچگاه باری سنگین همچون زنان دیگر را در خود نیافته است. گفتهاند پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در هنگام متولد شدن پاکیزه و تمیز بود و خون و چیزهای دیگر به همراه او از شکم مادر خارج نشد. همینطور میگویند زمانی که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) متولد شد سر به سوی آسمان بلند کرد و سپس برای خداوند تبارک و تعالی سجده نمود.
آمنه (سلام الله علیها) میگوید در هنگام ولادت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، کسی به او گفته بود که او سرور آدمیان را به دنیا آورده است، پس او را "محمّد" بنامد. وقتی عبدالمطلب از این جریان اطلاع یافت، گوسفندی را کشت و گروهی از بزرگان قریش را دعوت کرد و در آن جشن نام پیامبر را محمد یعنی ستوده شده قرار داد.
نام حضرت محمد مصطفی (ص) به عنوان مظهر و مراد عاشقان، همواره درشعر شاعران از دیرباز تاکنون تکرار شده است. شاعران آزاده، ستایش حضرت محمد (ص) را نه ستایش خود بلکه ستایش پاکی ها، خلوص، آزادگی و ایمان و استقامت می دانند. آنان رسول را مظهر اسوه و انسانی می شناسند که تاریخ نظیر او را ندیده است.
برای همین او را به عنوان تجلی گاه خواسته های روحانی و آسمانی خود می دانند. شاعران احساسات پاک و عواطف انسانی خود را بی هیچ چشمداشت به آن حضرت بزرگوار تقدیم می کنند. از این رهگذر، گلواژه های عشق و ایمان بر زبان شاعران جاری می شود.
از موضوعاتی که درنامه های عین القضات مطرح شده و بسیار درخور توجه است عشق فراوان عین القضات به رسول الله است. چنانچه پیغمبر (ص) را درجای جای نامه این گونه خطاب می کند:«یا سیدالاولین و الآخرین» و معتقد است که:«مصطفی(ص) درحق همه عالم رحمت آمد.» جایی می نویسد:«جوانمردا بدان که در نهاد آدمی حب خدا و رسول پنهان است.» و کمال آدمی را دراین می داند که نور حضرت محمد (ص) درنور «لااله الا الله» چنان بیند که نور کوکب درنور آفتاب بیند. و باور دارد که محمد (ص) در درون پرده های غیب برحقیقت کار مطلع است؛ چرا که کار قیامتش دردار دنیا نقد گشت و دوزخ و بهشت و صراط و میزان و همه کارها بر او عرضه کردند. و با زیباترین عبادات درسطر سطر نامه ها پیامبراکرم (ص) را این چنین عاشقانه می ستاید: زهی کمال دولت، زهی خلق نیکو.
و معنی حدیث«من انی فقد رای الحق» را این گونه می آورد که: هرکس با چشم جان نور محمدی را ببیند جلوه صفات حق را دیده است.»
جامی در ابتدای دیوانها و مثنوی های خود پس از حمد و ثنای خداوند و فرستادن درود بر پیامبر (ص)، شخصیت، معجزات و ویژگی های آن حضرت را بازگو کرده که شامل:
نور روحانی حضرت محمد(ص)
اولین موجودی است که خلق می شود و درواقع پیشوای همه کائنات و ثمره درخت کونین است.» جامی این مطلب را با حدیث «اول ما خلق الله نوری» بیان می کند.
ای صدرنشین تخت کونین
تخم وثمر درخت کونین
مقام پیامبر
امام انبیاء و خاتم آنهاست، چنانچه سروده:
هر نبی را که حجتی دادند
جانب امتی فرستادند
نیست مبعوث پیش شرع شناسؤ
غیراحمد کسی به کافه ناس
معراج پیامبر
معراج پیامبر اکرم(ص) که اغلب دستمایه اشعار شاعران ایرانی بوده است در اشعار جامی در قالب واژه هایی همچون مسجدالحرام، مسجدالاقصی، سدره المنتهی، تجلی اسرارالهی و... جلوه گر شده است.
برد بیدار حق شب از بطحا
به تن او را به مسجدالاقصی
کرد زآنجا مقر به پشت براق
متوجه به قطع سبع طباق
بر سماوات یک به یک گذشت
به همه انبیا ملاقی گشت
اما موضوع موردعلاقه مولانا در توجه به پیامبر(ص)، نقش پیامبر به عنوان امی است (سوره ۷، آیه ۱۵۷) هزاران کتاب شعر در حضور «امی» خوار و خفیف می گردد.
صدهزاران دفتر اشعار بود
پیش حرف امیش عار بود
مولوی عظمت پیامبر اکرم را در تصاویر شاعرانه بیان می کند و در این ارتباط مواردی چون شق القمر و شفاعت کردن پیامبر (ص) را در قالب شعر مطرح کرده است.
مولوی عاشق آن است که داستانهایی از زندگی پیامبر بگوید و البته آنها را به شیوه ای بسیار دلپذیر بیان می کند. او مانند بیشتر عارفان به ستایش نوری که از پیامبر به ارث مانده و اهل ایمان را حمایت و احاطه کرده است، می پردازد و نیز در کتاب آخر مثنوی، محمد مصطفی(ص) را به عنوان آخرین پیامبری می داند که تمام قفلهای بسته با نیروی معجزه آسای کلام قرآنی او باز می شود.
من بنده قرآنم اگر جان دارم
من خاک در محمد مختارم
گر نقل کند جز این کس از گفتارم
بیزارم از او و زین سخن بیزارم
برای مولانا و همچنین اسلاف و پیروانش، محمد(ص) اساس همه چیز است. او نه تنها نمونه ای زیباست (اسوه حسنه) بلکه سنتش را باید با عشق و دقت دنبال کرد؛ نام او برای مولانا مترادف با عشق است. حضرت محمد(ص) برای مولوی بیش از یک پیامبر یا برای وحی الهی است، نجیب و مهربان، شامخ و راهنما و تجسم آن عشقی است که در اثر مولانا رومی، نیروی محرک عمده عالم است.
محمد چراغ دل اهل دین
سرانبیاء خسرو مرسلین
گرم ردکنی ای نبی ورقبول
ندارم کسی جز خدا و رسول
به هر یک زبان صدهزاران سلام
زما برمحمد علیه السلام
مولوی در شعری عاشقانه و عربی چنین می سراید که پیامبر نه فقط دوست و طبیب او بلکه معلم و داور او نیز هست. «هذا حبیبی، هذا طبیبی، هذا ادیبی، هذا دوائی».
یکی از دلایل پربار شدن متون ادب فارسی، پرداختن سخنوران ما به اولیای دین و بهره گیری از سخنان ارزشمند ایشان و نعت و وصف آنها به صورت های گوناگون از قبیل تمثیل و استشهاد و مانند اینهاست. در این میان وجود ذی وجود پیامبر عظیم الشأن اسلام(ص) بسان تاجی بر تارک ادب فارسی می درخشد. فردوسی در مقدمه اثر گرانبهایش «شاهنامه» آخرین سفیر الهی، خاتم و خاتم پیامبران را می ستاید. وی وجود آن حضرت و احادیث گرانمایه اش را به آبی زلال تشبیه می کند و با خطاب به همه بشریت از آنها می خواهد که تیرگی های دوران را بدین آب بشویند. او آن بزرگوار را بسان آفتابی درخشان می شناساند. آفتابی که صحابه آن حضرت، چون ماه از نور منیرش بهره می برند.
سنایی غزنوی نیز در نعت پیامبر سخن رانده است و در یکی از قصایدش پیامبر(ص) را مانند ماه منیری می داند که کوچکترین منزلش این عالم پهناور است و علت زیبایی و خرمی هر دو عالم را، جمال مبارک و پرتو انوار محمد(ص) می داند. لطف و محبت او راهنما و دلیل راه عقل و طریق خردمندان است و بیاناتش مانند مرهمی در روح و جان عاشقان و سوختگان حقیقی حقیقت را التیام می بخشد.
حکیم ارجمند، ناصرخسرو قبادیانی، در جای جای دیوانش علاوه بر نعت و مدح پیامبر(ص)، آن بزرگوار را الگوی ارزشمندی برای گشایش قفل سعادت بشریت معرفی می کند. او نیز علت زیبایی دو جهان را جمال مبارک و پرتو انوار حضرت رسول(ص) می داند.
نظامی گنجوی چنین زبان به نعت رسول خدا(ص) باز می کند:
احمد مرسل که خرد خاک اوست
هر دو جهان بسته ی فتراک اوست
عبدالرزاق اصفهانی شاعر قرن ششم در شاهکار ترکیب بندش در نعت رسول اکرم(ص) آورده:
ای مذهب ها ز بعثت تو
چون مکتب ها به عید نوروز
از دیرباز، شاعران و سخنوران نامی ایران، هر یک متناسب با شأن و مرتبه خویش، نه درخور قدر و مقام آن عنصر سماحت، و مبدأ فصاحت و بلاغت، زبان به ستایش در جمال و وصف آن حضرت پرداخته اند چنانچه شعر معروف سعدی «جمال محمد»(ص) با این مطلع آغاز می شود:
فرو ماند زجمال محمد(ص)
سرو نباشد به اعتدال محمد(ص)
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظر قدر با کمال محمد(ص)
حافظ شیرازی غزلی در مدح پیامبراسلام(ص) سروده:
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
دل رمیده ما را رفیق و مونس شد
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد
عطار نیشابوری در معراج آن بزرگوار اینچنین لب به سخن می گشاید:
صدهزاران جان و دل تاراج یافت
تا محمد یک شبی معراج یافت
امیرخسرو دهلوی به اشاره یک معجزه از معجزات آن حضرت «یعنی شکافتن ماه»، عظمت ایشان را بازگو می کند.
جمالی داد احمد را به درگاه
که چاک افتاد زان در سینه ماه
زنده یاد استاد محمدعلی مردانی سروده های بسیاری در مدح و مرثیه خاندان رسالت دارد ضمن گرامیداشت نام آن عزیز، شعری در مدح حضرت رسول(ص) سروده، که بطور خلاصه تقدیم می شود.
بر سر کوی تو هرکه راه ندارد
وای به حالش که دادخواه ندارد
نام تو نازم که در صحیفه هستی
فاصله جز (میم) را با اله ندارد
خواند احمد (احمد)ت از آنکه به عالم
غیر تو کس این مقام و جاه ندارد...
درس عفاف از بشر ز فاطمه(س) گیرد
روز جزا نامه سیاه ندارد
محمد(ص) سرور و سالار عالم
محمد(ص) حاصل دادار عالم
محمد والی کامکار عالم
محمد ده همه ما را رهایی
محمد عطر گل های عالم آرا
محمد هادی راه هدائی
محمد داور دارای دادار
جورج برناردشاو، نویسنده بزرگ انگلستان در رابطه با شخصیت حضرت محمد(ص) چنین می گوید: «من همیشه نسبت به دین [حضرت] محمد(ص) بواسطه خاصیت زنده بودن شگفت آورش نهایت احترام را داشته ام. من درباره دین حضرت محمد(ص) چنین پیش بینی کرده ام که کیش او برای فردای اروپائیان قابل قبول خواهد بود. همان طوری که در اروپای امروز هم پذیرش آن آغاز شده است. من معتقدم که اگر مردی مانند پیامبر اسلام(ص) فرمانروایی مطلق جهان عصر جدید را احراز کند، طوری در حل مسائل و مشکلات جهان توفیق خواهد یافت که صلح و سعادتی که بشر احتیاج دارد برای او تأمین خواهدکرد.»
من از آن شادم که می افتادم و دستم گرفتی
به انگشت عصا هردم اشارت می کند پیری که مرگ اینجاست یا اینجاست یا اینجاست یا...
يكي ديگر از مباحث مهم در شالوده شكني، اهميت نوشتار نسبت به گفتار است. چيزي كه حداقل در نزد كمتر زبان شناسي ، سابقهاش را سراغ داريم. عقيده دريدا بر آن بود كه «هيچ جامعهاي بينگارش و نوشتار نيست، ممكن است جوامعي به معناي آشنا براي ما، خط و الفبا نداشته باشند، اما علامتها، ردها و نشانهها به گونهاي كامل نقش و كاركرد نوشتار دارند.» رويكرد دريدا واقع رويكردي در اساس مذهبي است، كه در آن كلام، مقدس انگاشته شده و در حكم حلول روح خداوند بود. گفتار همواره منوط به حضور گوينده است، بنابراين، در خطر ميرايي قرار دارد، اما نوشتار امكان بازخواني مجدد و تفسير و فهم را به ما ميدهد. از اين به بعد نظريات دريدا بيشتر در حيطه گفتمان فلسفي ميگنجد.
شايد تا اين جا توانسته باشيم، هر چند اندك، تصويري بسيار كلي از موقعيت زبان شناسي در نقد ادبي و مجادلات پيرامون آن به دست دهيم، اما زبان شناسي تنها يكي از بنيانهاي نقد ادبي معاصر است، بنياد مهم ديگر نقد ادبي و به طور كلي زيباشناسي، آيينهاي گوناگون فلسفه است.
نقد ادبي و زيباييشناسي، هميشه از هر راهي كه رفتهاند، به ناچار باز به سخن فلسفي بازگشتهاند. از سوي ديگر تقريباً همه فلاسفه در سفرهاي دور و دراز خود، در انديشههاي ژرف خويش، مجبور شدهاند جايي در كنار زبان توقف كنند و در مورد آن بينديشند. فلسفه و زبانشناسي در نقد ادبي و زيباييشناسي با يكديگر تلاقي ميكنند.
مهمترين قلمرو نقد ادبي معاصر، امروز در كنار روش انتقادي ساختاري، روش هرمنوتيك است. اين آيين ادبي آشكارا به مرز سخن فلسفي نزديك شده، بلكه در دل آن جاي ميگيرد. اما سخن از هرمنوتيك و تاثير آن بر نقد ادبي خود مجال ديگري را ميطلبد.
نگارنده: محمد رضايي راد
در حدود ده قرن پيش از «كمدي الهي» شرح سفر يك آدم زنده به دنياي ارواح در «ارداويراف نامه» كه از آثار معروف زرتشتي است آمده است.
«ارداويراف» يك مصلح زرتشتي است كه بدنياي ارواح صعود ميكند تا در آنجا حقيقت را از نزديك ببيند و خبر آن را به خاك نشينان برساند. اين مجموعه تا حدي مفصل است، و ترجمه تمام آن قبلا توسط مرحوم رشيد ياسمي منتشر شده است. قسمتهائي از آن بعنوان نمونه چنين است:
... چنين گويند كه يكبار اهرو زرتشت ديني كه از اهورامزا پذيرفت اندر كيهان روانه كرد – تا پايان سيصد سال دين اندر پاكي و مردمان در بيگماني بودند- پس اهريمن پتياره، اسكندر رومي مصر نشين را بخيزانيد و بغارت گران و ويراني ايرانشهر فرستاد تا بزرگان ايران بكشت و پايتخت خدائي را آشفته و ويران كرد ... و آن اهرمن پتياره بدبخت گجسته بدكردار ... خود رفته بدوزخ افتاد.
پس بسيار آئين و كيش و گردش و بدگماني و بيداد در كيهان به پيدايش آمد.پس موبدان و دستوران دين كه بودند بدرگاه پيروزگر آذر فر نيغ انجمن آراسته بسيار آئين سخن راندند و بر آن شدند كه ما را چاره بايد خواستن تا از ما كسي رود و از مينو كان (ساكنان آن جهان) آگاهي آورد كه مردم دين اندرين هنگام بدانند كه اين پرستش و درون و آفرينگان و نيرنگ و پايتابي كه ما بجا آوريم بيزدان رسد يا بديوان و بفرياد روان ما رسد يا نه؟
پس آن هفت مرد بنشستند و از هفت سه و از سه يكي ويراف نام بگزيدند... پس سروش اهرو و آذر ايزد دست او گرفتند و گفتند كه بيا تا ترا نمائيم بهشت و دوزخ و روشني و خواري – و بتو نمائيم تاريكي و بدي و رنج و ناپاكي و اناكي (عقاب) و درد و بيماري و سهمگيني و بيمگيني و ريشگوني (جراحت) و گوردكي (تعفن) و باد افره گونه گونه ديوان و جادوان و بزهكاران كه بدوزخ گيرند.
... جائي فراز آمدم؛ ديدم روان مردمي چند كه بهم ايستادهاند. پرسيدم از پيروزگر سروش و اهرو و آذر ايزد كه اوشان كهاند و چرا اينجا ايستند؟ گفت كه اينجا راهمستكان خوانند (اعراف) و اين روانان تا حشر اينجا ايستند اوشان را پتياره ديگر نيست.
... پس سروش اهر و آذر ايزد دست من فراز گرفتند و از آنجا فراز تر رفتم – جائي فراز آمدم – رودي ديدم بزرگ و شرگين و دوزخ تر كه بسيار روان و فروهر در كنار آن بودند . پرسيدم كه هستند كه با رنج ايستادهاند؟ گفتند اين رود اشك آن بسياري است كه مردمان از پس گذشتگان از چشم بريزند.
... ديدم روان گناهكاران را – و آنقدر بدي و زشتي بروانان آنان آيد كه هرگز در گيتي چندان سختي نديدهاند. و با آنان سختي بسيار رسد. پس بادي سرد كوري (متعفن) به استقبال آيد. آن روانان چنان دانند كه از باختر زمين (شمال) و زمين ديوان آيد- بادي متعفن تر از آنها كه در گيتي ديده است. در آن باد بيند، دين خود و عمل خود را بصورت زني بدكار گنده و پشخته .
... پس فرازتر رفتم. چنان سرما و دمه و خشكي و گند ديدم كه هرگز در گيتي آن آئين نه ديده و نه شنيده بودم. فراز تر رفتم ديدم مدهش دوزخ ژرف مانند سهمگينترين چاه بتنگتر و بيمناكتر جاي فرود برده شده بود. بتاريكي چنان تاريك كه بدست فراز شايد گرفتن و چنان تنگ بود كه هيچ كس از مردم گيتي آن تنگي را نشايد وهر كس در آن بود چنين ميانديشيد كه تنهايم. با اينكه سه روز و شبان آنجا بود ميگفت كه نه هزار سال بپايان رسيد، مرا بهلند. همه جا جانوران موذي بود كه كمترين آنها به بلندي كوه ايستاده بودند – از روان بدكاران چنان ميگسستند و در چنگ ميگرفتند و خرد ميكردند، كه سگ استخوان را ... من بآساني از آنجا اندر گذشتم، با سروش اهرو و آذر ايزد.
... جائي فراز آمدم و ديم مردي را كه روانش بشكل ماري به نشيم اندر رفته و از دهانش بيرون ميآمد و ماران بسيار همه اندام او را فرو همي گرفتند – پرسيدم كه اين تن چه گناه كرد كه روان آنگونه بادافره برد... گفتند اين روان آن بدكيش مرد است كه مردي را بر خويشتن هشت اكنون روانش چنين بادافره برد.
... ديدم روان زني را كه به پستان در دوزخ آويخته بود و جانوران موذي به همه تن او روي آورده بودند. پرسيدم كه اين تن چه كرد كه روانش آنگونه بادافره برد .. گفتند كه اين روان آن بدكيش زن است كه در گيتي شوي خويش هشت و تن بمردي بيگانه داد و روسپيگي كرد.
... ديدم روان مردي را كه سرنگون داشتند و پنجاه ديو با مارچيپاك (افعي) پيش و پس تازيانه همي زدند – پرسيدم ... كه اين تن چه كرد كه روانش اينگونه بادافره برد؟ گفتند كه اين روان آن بد كيش مرد است كه در گيتي بد پادشاهي كرد و بمردم انامرز (بيگذشت) بود و بادافره بهمان آئين كرد.
... ديدم روان مردي را كه زبان از دهان بيرون آخته و جانوران موذي همي گزيدند – پرسيدم ... كه اين تن چه كرد كه روان اينگونه بادافره برد – گفتند كه اين روان آن بدكيش مرد است كه بگيتي مردمان را يكي با ديگري به ستيز واداشت و بدوزخ شتافت.
... ديدم روان مردي را كه بر سر و پايش شكنجه نهادهاند، و هزار ديو از بالا گرفته و به سختي همي زنند- پرسيدم: كه اين تن چه كرد كه روان اينگونه بادافره برد- گفتند كه اين روان آن بد كيش مرد است كه در گيتي خواسته بسيار گرد گرد و خود نخورد و بنيكان نداد و بانبار داشت .
... ديدم زني كه نساي خود را بدندان همي ريخت و همي خورد. پرسيدم كه اين روان كيست كه چنين بادافره برد – گفتند كه اين روان آن بد كيش زن است كه در گيتي جادوئي كرد.
... ديدم روان مردي كه اندر دوزخ بشكل ماري مانند ستون بايستاده است كه سرش بسر مردمان و ديگر تن به مار همانند بود – پرسيدم .. كه اين تن چه گناه كرد كه روان اينگونه بادافره برد. گفتند كه اين روان آن بد كيش مرد است كه در گيتي نفاق افكند و بشكل مار كر پي بدوزخ شتافت .
... ديدم روان مردي كه مسترگ (جمجمه) مردمان بدست دارد و مغز نميخورد- پرسيدم ... كه اين تن چه گناه كرد كه روان اينگونه بادافره برد – گفتند اين روان آن بد كيش مرد است كه در گيتي از مال ديگران دزديد و خودش بدشمنان هشت و خويشتن تنها بدوزخ بايد برد .
... ديدم روان مردي كه با شانه آهنين از تنش هميكشيدند و بخودش همي دادند – پرسيدم ... كه اين تن چه گناه كرد كه روان اينگونه بادافره برد؟ گفتند كه اين روان آن بد كيش مرد است كه به گيتي پيمان دروغ با مردمان كرد.
... پسر سروش اهرو و آذر ايزد دست من فرا گرفتند و به برچكاتي وايتي زير پل چينود آوردند و اندر زمين دوزخ را نمودند . اهرمن و ديوان و دروغان و ديگر بسيار روان بدكيشان آنجا گريه و فرياد چنان برميآوردند كه من به آن گمان بردم كه هفت كشور زمين لرزانند- من كه آن بانك و گريه شنيدم ترسيدم. به سروش اهرو و آذر ايزد گفتم و خواهش كردم كه مرا به آنجا مبريد و باز بريد- پس سروش اهرو و آذر ايزد به من گفتند كه مترس، چه ترا هرگز از آنجا بيم نبود – سروش اهرو و آذر ايزد از پيش رفتند و من بي بيم از پس بدان تو ميتوم (بسيار مه آلود) دوزخ اندرون فراتر رفتم .
... ديدم آن سيچومند (فاني كننده) بيمگن سهمگين بسيار درد پر بدي و متعفن ترين دوزخ را ، پس انديشيدم چنين بنظرم آمد چاهي كه هزار و از بين آن نميرسيد.
... ديدم روان بدكيشان كشان بادافره گونه گونه، چون سقوط برف و سرماي سخت و گرماي آتش تيز سوزان و بدبوئي و سنگ و خاكستر و تگرگ و باران و بسيار بدي بآن- پرسيدم كه اين تنان چه گناه كردند كه روانان آنگونه گران بادافره برند – گفتند كه بگيتي گناه بسيار كردند و ناراست گفتند و گواهي دروغ دادند و به سبب شهوتراني و آرزوي و خست و بيشرمي و خشم و حسد مردم بيگناه را بكشتند و بفريفتند.
... پس ديدم روان آنان را كه ماران گزند و جوند – پرسيدم ... كه اين روانان از كهاند؟ -سروش اهرو و آذر ايزد گفتند كه اين روان آن بد كيشان است كه در گيتي به يزدان و دين نكيراي بودهاند.
... ديدم روان مردي كه ماران يژوك گزد وجود و بهر دو چشم او مار و كژدم همي ريد و سيخي آهنين بر زبان بسته بود. پرسيدم كه اين تن چه گناه كرد كه روان اينگونه بادافره برد؟ گفتند كه اين روان آن بدكيش مرد است كه به سبب هوس و لور كامگي زن كسان را بچرب زباني خويش بفريفت و از شوي جدا كرد .
... پس ديدم روان مردي كه نگونسار از داري او آويخته بود و همي مرژيد و مني او اندر دهان و گوش و بيني ميافتاد. پرسيدم كه اين تن چه گناه كرد كه روان اينگونه بادافره برد؟ گفتند كه اين روان آن بدكيش مرد است كه بگيتي اواردن مر زشتي (زنا) كرد.
... پس سروش اهرو و آذر ايزد دست من فراز گرفتند و از آن جاي سهمگين بيمگين تاريك برآوردند و بآنسر روشن انجمن اهورا مزدا و امشاسپندان بردند. چون خواستم نماز برد اهوامزدا پيش و آسان بود گفتن نيك بندهاي هستي- هرچه ديدي و دانستي براستي باهل گيتي بگوي – چون اهورا مزدا اين آئين بگفت من شگفت بماندم، چه روشني ديدم و تن نديدم. بانك شنيدم و دانستم كه اين هست اهورا مزدا.
پيروز بادفره به دين مزديسنان – چنين باد- چنينتر باد.
ديگر كمدي الهي ايراني
«سيرالعباد الي المعاد »سنائي غزنوي
بجز ارداويراف نامه از يك مجموعه ديگر فارسي يعني سيرالعباد الي المعاد سنائي غزنوي نيز، بعنوان اثري مقدم بر كمدي الهي دانته بايد نام برد. در اين باره مرحوم پرفسور نيكلسن مستشرق انگليسي تحقيق جامع و جالبي كرده و سنائي را يك ايراني پيشقدم بر دانته ناميده است. در اين مجموعه نيز، كه از لحاظ پيچيدگي كمدي الهي دانته را به خاطر مي آورد، سنائي همراه پير پا بديار ارواح ميگذارد و در آنجا با مظاهر مختلف گناه و گناهكاران آشنا ميشود، و در بازگشت بدين جهان مشهودات خود را شرح ميدهد. قسمتهائي از اين اثر كه بعنوان نمونه نقل ميشود چنين است:
...من بمانده درين ميان موقوف مقصدم دور و راه نيكمخوف
خانه پر دود و ديدگاه پر درد راه پر تيغ و تير و من نامرد
زان چرا گاه راه برگشتم عاشق راه و راهبر گشتم
روز آخر براه باريكي ديدم اندر ميان تاريكي
پيرمردي لطيف و نوراني همچو در كافري مسلماني
شرم روي و لطيف و آهسته چست و نغز و شگرف بايسته
گفتم اي شمع اين چنين شبها وي مسيحاي اين چنين تبها
پس گرانمايه و سبكباري تو كه اي ؟ گوهر از كجا آري؟
....................................... ..........................................
هر دو كرديم سوي رفتن راي او مرا چشم شد، من او را پاي
روز اول كه رخ به ره داديم بيكي خاك توده افتاديم
خاكداني هواي او ناخوش نيمي از آب و نيمي از آتش
تيره چون روي زنگيان از زنگ ساختش همچو چشم تركان تنگ
افعيي ديدم اندر آن مسكن يكسر و هفت روي و چار دهن؟
هر دمي كز دهن برآوردي هر كه را يافتي فرو خوردي
گفتنم اي خواجه چيست اين افعي گفت كاين نيم كار بو يحيي
زانكه اين مار كاروان خوارست راه خالي ز بيم اين مار است
بي من ار دست يافتي بر تو نيز نوري نتافتي بر تو
اين بگفت و بتوده رخ بنمود چون مر او را بديد افعي، زود
چون سگان پيش او بخفت و بخفت راه ما را بدم برفت و برفت
..چون از آن كلبه رخ بره داديم بيكي وادي اندر افتاديم
ديو ديدم بسي در آن منزل چشم در گردن و زبان در دل
دل چو كام سهند پر سندان تن چو كام نهنگ پر دندان
چون از آن قوم بدكنش رفتيم بدگر منزل وحش رفتيم
ديو لاخي بديدم از دوده قومي از دود دوزخ اندوده
گند بينان تيز خشم همه تيره رايان خيره چشم همه
ديده پر خشمهاي حرمت شوي روي پر ديده هاي روزي جوي
...پارهاي چون ز راه ببريدم ز آتش و آب قلعهاي ديدم
قلعهاي در جزيره اي اخضر و ندران جادوان صورتگر
اژدها سر بدند و ماهي دم ليك تنشان بصورت مردم
بيش ديدم ز قطره ژاله اندرو سامري و گوساله
هرچه از سيم و زر همي ديدند چون خدايش همي پرستيدند
...چون من آن كام و كام او ديدم راست خواهي چنان بترسيدم
كه تنم همچو دل شد از خفقان ديده مانند رخ شد از يرقان
...آن شنيدم جدا شدم ز نهنگ درهاي پيش چشمم آمد، تنگ
اندرو جاودان ديو نگار وندرو كوه كوه كژدم و مار
درهاي بس مهيب و ناخوش بود كژدم و مار و كوه از آتش بود
تيره رويان تيره هش در وي خيره خويان خيره كش در وي
پير چون ديد ترس و انده من گفت: هين،لا تخف و لا تحزن
كوه را چون ز بقعه ره كردم پيش آن كه نكوه نگه كردم
هرچهي بود صد هزار دروي در و ديو و ستور مردم روي
... كردم آخر ز نار گفتاري كه پس از نار تيره گفت آري
ليكن ارچه شبست و تاريكست دل قوي دار، صبح نزديكست
اين چو برگفت بنگر ستم خود صبح ديدم ز كوه سر برزد
گفتم اين راه چيست بر چپ و راست گفت حد زمانه تا اينجاست
آن زمين چون زمانه بنوشتم تا ز حد زمانه بگذشتم
ايرانيان سال خورشيدي نگاه ميداشتند (يعني بر اساس ارتباط خورشيد با زمين). و سال را به دوازده ماه و هر ماه به سي روز بخش ميكردند. به اين ترتيب سال 360 روز و شروع سال بعد هر سال پنج روز و پنج ساعت و 48 دقيقه و 46 ثانيه زودتر انجام ميشد. هخامنشيان رفع اين مشكل را دنبال ميكردند. ساسانيان تقسيم دوازده ماه، و هر ماه سي روز، در سال را حفظ كردند براي هر روز نامي معين كردند و پنج روز هم به آخر سال افزودند به نام «گاتها». به اين ترتيب، سال ساساني 365 روز شد و براي جبران ساعت و 48 ثانيه ، هر يكصد و بيست سال، يك ماه به سال ميافزودند.
در آغاز سده ششم ميلادي ساسانيان روش «كبيسه» را برگزيدند يعني هر چهار سال يك روز به ماه ميافزودند و آن را به نام "اورداد" يعني روز افزوده خداداد ميناميدند.
هفت روز اول ماه به نام اهورا مزدا و امشا سپندان (اورمزد، بهمن، ارديبهشت، شهريور،سپندار مزد، خرداد، امرداد) و 23 روز ديگر به نام ايزدان است. روزهاي اول، هشتم، پانزدهم و بيست سوم هر ماه بنام خداوند است (اورمزد، دي به آذر،دي به مهر،دي به دين) بنابراين ميشود از جهتي گفت كه هر ماه به دو بخش هفت روز و دو بخش هشت روز تقسيم ميشود و اين نزديكترين شباهت تقسيمات ماه زرتشتي با ماه به چهار هفتهاي است.
نامهاي سي روز ماه چنين است:
|
اورمزد |
خداوند جان و خرد |
|
بهمن |
منش (انديشه) نيك |
|
ارديبهشت |
راه راستي، دادگري |
|
شهريور |
توان برگزيده و سازنده |
|
سپندارمزد |
مهر و آرايش افزاينده |
|
خرداد |
رسايي و خودشناسي |
|
امرداد |
بيمرگي و جاوداني |
|
دي به آذر |
آفريدگار |
|
آذر |
آتش، فروغ |
|
آبان |
آبها |
|
خير |
خورشيد |
|
ماه |
ماه |
|
تير |
ستاره باران |
|
گوش |
گيتي |
|
دي به مهر |
آفريدگار |
|
مهر |
پيمان و دوستي |
|
سروش |
كاركرد به نداي وجدان، پيام آور، راستي و دين |
|
رشن |
دادگري |
|
فروردين |
روان پاسدار، پيشرفت |
|
وِرهرام |
پيروزي |
|
رام |
صلح و آشتي |
|
باد |
باد (هوا) |
|
دي به دين |
آفريدگار |
|
دين |
وجدان و دين |
|
ارد |
بركت و داده اهورايي |
|
اشتاد |
كار، داد، راستي |
|
آسمان |
آسمان |
|
زامياد |
زمين |
|
مانتره سپند |
سخن انديشهزا، نماز، گفتار نيك |
|
انارام |
نور درخشنده و روشنايي بيپايان . |
نام دوازده ماه سال:
|
فروردين |
ماه فروشيها(روانهاي پاسدار وپيشرفتدهنده) |
|
ارديبهشت |
ماه راستيها و دادگريها |
|
خرداد |
ماه خودشناسيها و رساييها |
|
تير |
ماه بركت و فراواني |
|
امرداد |
ماه بيمرگيها، جاوداني |
|
شهريور |
ماه نيروي سازنده و برگزيده |
|
مهر |
ماه دوستي و پيمان |
|
آبان |
ماه آبها |
|
آذر |
ماه آتش و فروغ پاكي |
|
دي |
ماه وحش، دادار |
|
بهمن |
ماه خرد (منش نيك) |
|
اسفند |
ماه مهر و آرامش افزاينده |
ماخذ: روايت شطح - احمد عزيزي
شعر، دوغي است كه از آن كره فلسفه به دست ميآيد. فيلسوفان مستعمرة شاعراناند. فيلسوفان براي شكار مضامين نوين سعي ميكنند خودشان را به روح شاعران نزديك كنند. روح شاعر درياي فلسفه و بندر الهام است، كمي پايينتر از آبشار عظيم وحي، سرچشمة نوراني الهام قرار دارد شاعران پروانههاي سرچشمة الهاماند.
شعور نبوت بالاتر از دامنههاي شاعرانة هستي است. پرّههاي شعور نبوت به نيروي وحي ميگردد و آسياي تخيل شاعران با نسيم الهام تكان ميخورد. پيامبران واسطه خداوند در بازار خلائقاند و شاعران وظيفه دارند شعور پيامبرانه را در مردم، زنده نگاه دارند. شاعران، پس از پيامبران قدم بر ميدارند و پيش از فيلسوفان بر ميخيزند. شاعران مثل عارفان سخن ميگويند و عين عالمان رفتار ميكنند.
اشراق، دريچه شاعرانه بين انسان و خداست. اشراق، پرندهايست كه در آشيانة جهان شاعران تخمگذاري ميكند و در قفسة سينة عارفان آواز ميخواند، اشراق، صداي پر الهام، در آبهاي مجاور است. اشراق، كبوتريست كه از تصور آسمان در ذهن به وجود ميآيد و تصويريست كه از محتواي نامه در جان ما پر ميزند
الهام، كبوتري از آسمان ملكوت و شاهيني از قلّههاي جبروت است. الهام، پيامبريست كه از كوه تفكر فرود ميآيد و حالتي روحاني است كه از مشاهدة روان آسماني جهان، به انسان دست ميدهد.
الهام، قلمرو شاعران زمين و محيط زيست ادبي جانداران جهان است. كبوتران مضمون، درختان پربار معنا، كوچه باغهاي تودرتو احساس، خانههاي نوراني اشراق، نهرهاي پرآب آگاهي، بارانهاي پي در پي عاطفه، سيلابهاي بهاري اشك، طوفانهاي پشت سر هم عشق، كوير بي آب و علف ناخودآگاه، دنياي رؤيائي بيداري، سرزمين شاعرانة خوابها، سحر روحبخش مكاشفه، صباي صهبا، شراب اشك، دانه انگور، باغ سيب، صبح دولت، شب پادشاهي، غروب غمگين، دشتهاي خاطره، كوچههاي تنهائي، خيابانهاي وداع، بيشههاي كودكي، چشمههاي جواني،پلههاي فلسفي، جهان، باغ عشقهاي فراموش شده، مغازههائي پر از اجناس ازلي، خانههائي با تراسهاي تاريخي و درختان اسطورهاي، هر روز صبح يك مصرع بر جسته ميتواند ذوق صدها خيابان مضمون را در انسان برانگيزاند.
شعر، نياز به آلت موسيقي ندارد و در قيد بوم و رنگ نيست. شاعر، ميتوان با قلم موي مژگان، نقاشي كند و با تار زلف يار، آواز بخواند. شاعر، ميتواند حتي از حرفهاي ساده و عاميانه نيز باز فلسفه بكشد و اصطلاحات عظيم عرفاني، خلق كند.
كلمات، موم زنبور شعر است، ذهن شاعر، معدن كلمات و درياي واژههاست. شاعر، جواهر فروشي معاني و گنجينه دار الفاظ است. مرواريد زيباي اشك، در نيمة شب احساس شاعر، خلق ميشود و الماس خيره كنندة غزل، در دستهاي لطيف شاعران، تراش ميخورد. شاعران بانك مركزي احساسات جامعه و پشتوانههاي اصلي زبان و فرهنگي مردم اند.
اين شاعرانند كه واژههاي تازه را به استخدام اداره آگاهي انسان در ميآورند و اين هيئت گزينش شاهرانه واژههاست كه چراغ جواهر فروشيها و اجاق چهار راهها را روشن ميكنند.
اگر شاعران نبودند خوانندگان ناچار ميشدند بي هدف چهچه بزنند نقاشان، ديوانه مناظر شاعرانه و فيلسوفان در بدر افكار شاعرانه هستند. اگر شاعران نبودند هيچكس گلدان يادبودي را لب ايوان خاطرهاي نميگذاشت. اگر تصنيفهاي عاشقانه توسط شاعران سروده نميشد ويلنها نميتوانستند دست مستمعين را بگيرند و به سالن احساس هدايت كنند.
شعر، كاغذ دلسوختگان و نامه عاشقان است. شعر، نامة عاشقانة انسان به خداست. عاشقان از طريق شعر با يكديگر ارتباط برقار ميكند و عارفان بر موج شعر براي يكديگر پيام ميفرستند. بيشتر پيامهاي بزرگ بشري، روي تلكس شعر آمده است. زيباترين نامههاي عاشقانه نامههائي بودهاند كه در پرتو شمع شاعران نوشته شدهاند.
شعر، صرف كلمات، به نحو عاشقانه است. شعر، فرهنگ لغات عاطفيست. شعر، آرشيو مضامين كهنه و فايل واژههاي نوين است. شعر، آلونك بشر در ساية درخت طبيعت است. شعر، شكوفههاي شعور شاخهها و جوانههاي حضور در باغچههاست. شعر، شعله خرمن احساس و آتش بزم تخيل است.
طعم اولين عشق، لذا اولين ديدار، دفتر شعرهاي گمشده و آلبوم رنگارنگ خاطرات، موسيقي محزون سكوت، بارانهاي ابدي در ايوان، چراغهاي نوراني در كوچه، برف سپيد تخيل، رقص زيباي زنبقها در باران، اينها فشردهاي از عمليات عاشقانة يك شعر خوب در يك فرصت كوتاه شاعرانه است.
شاعران، زورقهاي تنهائي انسان در بيشههاي اطراف تمدناند. شاعران در طبيعت ماورائي جهان به دنيا ميآيند و در دانههاي ابدي انسان بزرگ ميشوند.
ميشود شاعران را به جنگجوياني تشبيه كرد كه با لشكر استعارات و با سپاه واژهها از قوميت مضامين و مليت معاني، دفاع ميكنند. اين شاعران هستند كه براي مليتها شناسنامه صادر ميكنند. پيامبران، مذاهب را به وجود ميآورند و شاعران، ملتها را تشكيل ميدهند. تمدن، بر شانه فيلسوفان و فيلسوفان، بر شانه شاعراناند.
شاعران در كوزة معاني الفاظ را آبديده ميكنند و زبان را در اوزان گوناگون به كار مياندازند. شعر تجربيات زبان است. شعر ضبط فرهنگها و پخش تمدنهاست. شعر، تريبون آزاد بشر در تالار آفرينش است. شعر بستهبندي زيباي تفكر و فرم مطلوب عرضه محتواست. ميتوان دهها كتاب فلسفه را در يك بيت شعر، خلاصه كرد. ميتوان پهناي تاريخ را در يك تصوير شاعرانه نمايش داد. ميشود طبيعت را در قالب شعر ريخت، ميتوان ثقالت فلسفه را با حلاوت شعر از بين برد.
شعر بهترين حالت ممكن انسان، پس از نيايش است. شعر عضلات روحاني را تقويت ميكند و خون معنويت را به گردش در ميآورد.
غزل، يك موجود از ليست، غزل را در ازل سرودهاند. بيت بيت غزلهاي حافظ بر اساس خانه خانه ملكوت سروده شده است. اين غزل است كه پرتو بزم تجلي شاعر ميشود. اين عزل است كه شاخه نبات وار بر در و ديوار وجود شاعر ميپيچد. غزل، پيمانه ازلي و باده لم يزل است. غزل صورت نوعي عشق است كه در مثل افلاطوني شعر تجلي ميكند.
غزل، يك قالب نيست كه روان عاشقانة سيال است. ميشود غزل را در قالب بتي موزون ريخت يا آن را چونان بساط سبزهاي بر نزهتگه قصيدهاي گسترد. ميتوان حتي با غزل به كوچه و بازار آمد و در خرابات مستان نيمه شب، آواز خواند.
وزنها، قابليتهاي مختلفِ يك زبان در پرس معانياند. قهرمانان ادبي در اوزانِ گوناگون شعري، طبع آزمائي ميكنند و دست به وزنههاي مختلف عروضي ميبرند وزن، تخيل شاعر را نيرومند و عاطفه شاعرانه را تقويت و ميدان شعور شاعران را وسعت ميبخشد. وزن، ميزان اقتدار شاعر را در چوگاني معاني و بازي با الفاظ نشان ميدهد. وزن، بنية فلسفي، نيروي شاعران را چند برابر ميكند و باعث ميشود كه شاعر با قدرت بيشتري از پس مضامين گردن كلفت برآيد.
مثنوي، ريل مولاناها و قطار عطارها و قافلة فردوسيهاست. مثنوي، خانقاه شعر فارسي و نيستانِ سوخته آهنگ ايراني است. ايرانيان از طريق مثنوي، مغولان را به زانو در آوردند. مثنوي زبان حال مفسران و حرف دل عارفان و قلندران است. وزن مثنوي يك وزن معنوي است. شما هر وقت در وزن مثنوي شنا ميكنيد به خوبي زمينة نيستاني جهان را ميبينيد.
مثنوي گفتن عين ني زدن، مهارت ميخواهد. مثنوي بايد طوري سروده شود كه انگار مولانا در فراق شمس غزل ميگويد يا حداقل كساني از پشت پردههاي موسيقي مشغول آتش زدن نيستان هاست. دست شاعر در مثنوي براي همه چيز باز است. شاعر ميتواند هزاران بيت مثنوي را تغزلي بسرايد. شاعر در مثنوي آزادست حتي نعره سياسي بزند و ارد تاريخي و فلسفي هم بدهد، چيزي كه در مثنوي مهم است حفظ لحن مولانائي كلام و وفاداري به اسلوب مقالات شمس تبريزي است.
همچنين اين نكته را نيز بايد متوجه بود كه مثنوي باب دندان عارفان جگرسوخته و محبوب جان عشاق بر بادرفته است. تحرير مثنوي بايد با لرزش شاعرانه همراه باشد حتي اگر قرار است يك بيانية سياسي هم در مثنوي صادر شود بايد از خانقاه طبع خرابتيان و خاطر خطير اهل مناجات مايه گذاشت.
قصيده يك ميهماني رسمي ادبي و يك مجلس شاهانه شعري است. از ابر قصيده، بهار ميبارد. شاعران قصيده سراء جنگجويان قلعة سخن و اميران خطة تكلماند. كلام در دست شاعر قصيده سرا، شمشير در دست اميران و طبل در چنگ شيپورچيان است. قصيده، شكارگاه شاعران و بزم شاعرانه شاهان است.
خواتينِ حرم قصيده مينشينند و خوانين ملك سخن گرد ميآيند، آنگاه شراب استعارهاي و كباب تشبيهي و چهچة مرغي و قهقة كبكي و به به اميري و خه خه وزيري به ميان ميآيد، بارگاه قصيده سرايان كوشك با شكوه اميران و قصر مجلل پادشاهان است.
فصل بهار، موسم شكار قصيدههاست. بايد فصل بهار در جستجوي قصيده به كوهِ معاني و صحراي سخن رفت و علم صيد مضمون زد و خيمة باشكوه تشبيه آراست و بزم عاشقانة تغزل راه انداخت. و نالة ربابي شنيد و غلغل شرابي در كاسة سر مينائي ديد و قطرة شيري بر پستان نو عروسان شكوفه نوشيد و نم نم باراني در مدح بهار آغاز كرد و به محفل اميري ادب پرور و وزيري دانشمند شد. يا چون ناصرخسرو آن را يكسره خيابان حكمت و بازارچة اندرز و كوچة عبرت ساخت و از قصيده معجوني حكيمانه و ساغري طبيبانه فراهم آورد.
غزل، مرهم دل و ميوه جان و شفاي روح محفل انس، و مجلس ذوق و مكتب عشق و دبستان حكمت است. غزل، چشم ميگون ساقي و قدح لبريز شراب است. غزل، خانهيست كه در آن اوراد عاشقانه و الواح عارفانه قرائت ميشود.
غزل را بايد جرعه جرعه نوشيد و قطره قطره در كام ريخت و ذره ذره متوجه شد و اندك اندك دريافت. غزل، بهار شعر و ارديبهشتِ احساسات شاعرانه است. شاعر، هنگام غزل گفتن باراني است كه ميبارد و رودخانهيست كه طغيان ميكند يا مجسمه سازيست كه اندام زيباي غزل را در ذهن خويش ميتراشد. غزل، مايه آوازهها و فطير تصنيفهاست. آواز، در غزل به عمل ميآيد و تصنيف از غزل، متصاعد ميشود.
تصنيف، آوازه خوان دوره گرد غزل است. تصنيف، درشكه زيبائيست كه در كنار رودخانة غزل ميگذرد. غزل خميرة شعرها و فطيرة آوازهاست. غزل مولانا، رقص دل انگيز عاشقانه و سماعِ خونريز عارفان است. مولانا در مثنوي، ني به دست ميگيرد و در غزل با دف به پيشواز معاني ميآيد. مولانا از تمامي عناصر جهان در ساختمان شعر خود استفاده ميكند. مولانا شير بيشة تغزل در نيستان آتش گرفتة مثنوي است.
غزليات شمس دريائي است از طوفان و ساحليست از نهنگ و بحريست از تفكر و رودخانه ايست از سيلاب، هر برگ ديوان شمس، دفتر تصنيفي و هر بيت مثنوي قفسة تاليفي است مولانا مادة تحقيق ادب در جهان معاصر است. نبايد هگل را با مولانا مقايسه كرد. اين مثل آنست كه مولانا را با فروزانفر مقايسه كنيم.
هگل، فروزانفر فلاسفه و نويسندة آخرين سير حكمت در اروپاست. هگل، استاد دانشگاه فلسفه است. امّا مولانا فيلسوفيست در حد هيماليا كه تنها قلعهاي به عظمت بيدل را در كنار دارد. بيدل، يك مولاناي به سكون رسيده و يك حافظ چند برابر شده است.
سبك بيدل راه رفتن طاووس تخيل در چمنزار معاني است در سبك هنديِ بيدل، انسان با رندي هاي خاص موجه ميشود كه تنها نظير آن را ميتوان در سبك شيرازي حافظ و سبكِ اصفهاني صائب مشاهده كرد.
بيدل، معجوني تحريك كننده از خون مولانا و روح حافظ و ذهن صائب است. او طاووسي است كه هر لحظه به تخيلي در ميآيد و آيينهايست كه هر دم در تحيري غوطه ميخورد. بيدل، عرفان حافظ و عشق مولانا را با مضمون صائب قاطي ميكند و معجوني محشر ببار ميآفريند. شعر بيدل، به ظرافت گلهاي بهاريست، تخيل بيدل، طوفانِ تصاوير است و در هر آيينه بيدل دريائي از تصوير موج ميزند.
مولانا و بيدل دو ابر حيرت جهان تفكرند. آسمان عرفان ستاره اي به درخشش مولانا و جهان تخيل طاووسي به رنگ بيدل نديده است. بيدل هند ادبيات فارسي است. شمشير تخيل بيدل تيز، اقيانوس انديشة مولانا بيكران و صحراي غزل سعدي بي پايان و حكومت عرفاني حافظ زوال ناپذير است.
مولانا آتش خرمن هستيها و خرقة صد پارة سرمستيهاست. مولانا رقص ذره وارِ كائنات برگرد شمس تجلي است. مولانا چنگ موسيقي و نيستان سوختهترين احساسات بشري است. مولانا، كائناتيست كه دم ميگيرد و شب عارفانهايست كه تا سپيده دم جهان ادامه دارد.
مثنوي، مزار شريف مولانا در قونية ادب است. غزليات شمس يك دايره المعارف حالات عرفاني است. ميلياردها ملودي زيبا در ايوان غزليات شمس پروانه وار ميرقصند و هزاران تفسير تشنة كوزه به دست به جستجوي چشمههاي جوشان حكمت در نيستانهاي سوختة مولانا قدم ميزنند.
فردوسي، معمار كاخ باستان ايران است. فردوسي كشاورزيست كه بذر نظم و نثر بيهقي ميافشاند و آهنگر نژاده ايست كه در كورة كاوه كار ميكند. فردوسي، رستم داستانها و اسفنديار افسانههاست. فردوسي، درخت اسطورهاي ايران در پرتگاه حماسي حادثههاست. در شعر فردوسي مرتب تيرهاي حماسه از بغل گوش احساس رد ميشود و تيغ برندة تخيل تا استخوان عاطفه فرود ميآيد.
تهمينه قلعة ناخودآگاه فردوسي است. تهمينه، رستم مؤنثيست كه غزالان غزل فردوسي در مرغزاران دامان او نشو و نما ميكنند. فردوسي در كودكي سهراب نبوغ قهرمانانه و بلوغ حماسي خود را ميسرايد و نشان ميدهد كه او خود در حماسة سخنوري و در آوردگاه شاعري چگونه در پنج سالگي ساز ميدان گرفته است و در نه سالگي با ببر بيان معاني و پلنگ دمان الفاظ در افتاده است.
فردوسي تهمتن سخنوري و رستم داستانسرائي است. هيچ پهلواني به اندارة فردوسي، چرخ حماسي نخورده و كبادة ادبي نكشيده است و هيچ همآوردي به عظمت فردوسي به ميدان ادب فارسي نيامده است.
خيام يك عارف رياضيدان و يك فيلسوفِ شاعر است. بعضيها به غلط افكار فلسفيِ خيام را صحيح نميدانند در حاليكه اساساً خيام شاعر دانشمنديست كه بر اساس ثوابت سخن ميگويد و طبق نجوم ، شعر ميسرايد. خيام خود را ابريقِ دست خداوند ميداند و فعل خود را كوزه شكستة كارگاه آفرينش ميشمارد، خيام، خيام مطلق را ميبيند و ابريق مقيد را مثال ميزند. خيام ميگويد نسبت افعال انسانها به خداوند نسبت خيام با ابريق مي اوست.
رباعي هاي خيام همه در تحقيقات عرشي و سفرهاي سماوات سروده شدهاند. خيام، لمن الملك گوي كارگاه كوزه گران است. خيام حكيميست كه به سرشت تركيبي پيمانه انسان و خميره وجود پيبرده است. خيام، نخستين سناريست فلسفي عالم است كه به سرنوشت بازيگران نمايشنامه تقدير اشاره ميكند. خيام از نظر ادبي، جبر مطلق رياضي جهان را به شعر در آورده است و از نظر فلسفي شبهه خنده آور اكل و مأكول را به معماي فيلسوفانه عاقل و معقول تبديل كرده است.
عطار، داروخانة دردمندان و طبلة عياران و خانقاه عزلت نشينيان است. عطار، نخستين شاعر ايراني بود كه به پرورش طوطيان هندي در مثنوي پرداخت. و نخستين شاعري بود كه مثنوي را به عنوان سر قطار قافلههاي عرفاني و لوك مست كاروانهاي معنوي برگزيد.
خانة عطار، پرورشگاه سيمرغ و دكانش، قوطي اسرار جهان بود. او نخستين شاعريست كه منطق مرغان را دريافت و از كنسرت عرفاني پرندگان نت برداري كرد. عطار شاعر شهيديست كه با شمشير عرفان راه بر مغولان گرفت و به ضرب رگهاي خويش سر از خنجر برگرفت، صائب، نوجواني بيدل در اصفهان است. صائب، كوره كليم و رودخانة بابافغاني ست كه به بيدل آباد هند ميريزد. صائب، آيينة بيدل در اختراع مضامين و پدر هند در نهضت سبك اصفهاني است. اين بيدل بود كه با نظر صائب خود لشكر تازه گوئي آراست و سپاه معني آفريني به حركت درآورد. صائب اولين آيينة حيران بزم تجلي، پس از حافظ و پيش از بيدل است.
صائب آيينه دار محفل حيراني حافظ است. حافظ اين ستارة آسمانگردي كه سرود زهره و ناهيد ميخواند و اين شاهين شاه نشيني كه كبوتر معنا از بام چرخ ميگيرد. آري حافظ تنها شاعر جهان است كه منظرة سرشتن گل آدم را به چشم خويش مشاهده مي كند.
همة پيمامههاي ادب در مستي به حافظ اقتدا ميكنند و همة شاهدان در ديوان محبت، دست در گردن خواجة شيراز مياندازند. حافظ، صادر كنندة عمدة قند پارسي به جهان است. حافظ نخستين شاعريست كه حلاوت طبعش شكر در منقار طوطيان هند انداخت. شعر حافظ فال هر روز عاشقان و حال هر شب دلدادگان است.
خرقه شراب آلودة حافظ تبرك زاهدان و دفتر در گرو مي نهادهاش سفينة عارفان است و شاهد بزم او نور چشم شيخ و شاب و مطلع غزلش ورد مستان خراب، اهل مسجد را با او از محراب ابروي يار نظري و اهلِ ميكده را با جنابش از نيمه شب مردان خدا خبري است.
اين خواجه شيراز است كه آتش تحقيق در خرمن ارباب نظر انداخته است و نسخة قدسياش رشك نازنينان بهشت است و سفينة غزلش در بغل خوبان حور سرشت. شيراز از آستان بلندش شاه جهان آباد تحقيق است و سمرقند و بخارا از رشحه قلمش در بحر معرفت غريق، اكنون كسي در شهر نيست كه ديوان خواجه به حرمت در طاقچة پريان نگذارد. ماهرويان بيانش بر سواد چشم بنهند و شوخ چشمان، صهباي غزلش را به ديدة منت گذارند.
سعدي شاعري نيرمند، عارفي محتاط و صوفيي معتدل است. اولين جوانههاي غزل فارسي در حيات پر بركت سعدي روييد. اين نخستين بار سعدي بود كه بدون چشمداشت از شاعر بعدي نخستين زورقهاي غزل فارسي را به آب انداخت. سعدي براي دست يافتن به كيمياي غزل دست به مسافرتهاي متعددي در آيينههاي رومي و روغنهاي حلبي و گرگردهاي چيني زد. او بارها در صحراي شام سر گرسنه بر قالب غزل نهاد. سعدي بارها پاي پياده فراق از بيابان هاي هجران گذشت و به سراپرده هاي وصال دوست نائل آمد و صدها مرتبه در بادية سلوك گرفتار دزدان نفس و غارتگران عقل و هوش شد.
سعدي نخستين شاعري است كه در زمان حيات خود نيز حق حيات خود را گردن ادبيات حس ميكرد و بارها با گوش خود زمزمة شيواي شعرش را از زبان قوالان هند شنيد و دراي قصيدهاش را در جان ساربانان عرب احساس كرد و خود با لبهاي خويش طعم شيرين غزلش را از زبان بتهاي چيني چشيد.
درباره ی شعر
در اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بيستم، در اروپا (خاصه اروپاي غربي) تحولي در بينش شاعرانه و آفرينش شعري به بار آمد كه تأثيرش تدريجاً در سراسر جهان، و نيز ايران، گسترده شد، چندانكه شعر امروز جهان را ميتوان دنبالة همين تحول دانست. پيش از آن، بنا بر عقيدهاي كهن، شعر « آفرينش شاعرانة واقعيت» بود و اينك «آفرينش شاعرانة زبان». در حقيقت، شعر با اختراع زبان خود، واقعيت خود را ميآفريند. البته در همان زمان و حتي در اين زمان، جريان مهمي به صورتهاي متفاوت و حتي متشتت در شعر هست كه قواعد عروض و نحو را طرد ميكند و زبان و ادبيات را باطل ميشمارد و ظاهراً ميخواهد پي واسطة كلمه مستقيماً به اشياء دست يابد: كوشش «شعر آزاد» و حتي پيش از آن كوشش ورلن كه « گردن بلاغت را ميشكند» و در قافيه شك ميكند و قواعد عروض را درهم ميريزد و زبان شكستة گفتگوي نجوائي را وارد شعر ميكند؛ جستجوي كلودل و پگي و اليوت براي ايجاد زباني محاورهاي و نثري محكوميت « بازي ابيات» و حذف نقطه گذاري بوسيلة آپولينر؛ تجربه « فوتوريست » هاي ايتاليائي براي خلق « كلمات آزاد شده »؛ انهدام صرف و نحو و تقرب زبان به فرياد بوسيلة «اكسپرسيونيست»هاي آلماني؛ ايجاد «شعر پاره پاره»؛ اقدام ضد تغزلي ماياكوفسكي براي شكستن ترانه و بكار گرفتن زبان كوچك و بازار؛ سادگي عامه پسند لوركا؛ تلاش براي رهاندن شعر از موسيقي و رديف كردن كلماتي تلگرافي؛ و بالاخره جنبش سوررئاليستي كه ميخواهد هر نوع تشكل را از هنر و زبان براندازد شاهدهائي براين مدعاست. بلي، در بطن شعر نو چنين انتقادي و چنين تحقيري نسبت به زبان هست، و نيز تقلائي براي آزاد شدن از آن. اما اين فقط ظاهر امر است: تمامي شعر نو، و نه تنها سنتي كه به مالارمه ميرسد، گوياي اين حقيقت است كه شعر از كلمه ساخته شده است. تقبيح و تهديد و انفصال زبان فقط به نوع خاصي از زبان باز ميگردد و آن شعر سنتي ساختگي و زبان رسمي «سودمند» است. در واقع، زبان معلوم و مفروض طرد ميشود تا زبان تازهاي از نو آفريده شود.. هنگاميكه آندره برتون، پيشواي سوررئاليسم، ميگويد كه «بايد كلمات با هم عشقبازي كنند» نه تنها از زبان اعراض نميكند بلكه انتظار قدرت نمائيهاي تازهاي از آن دارد: ميخواهد «زبان آفرينشگر» را جانشين «زبان بيان» كند. (و بهمين سبب امروزه مهم ترين موضوع نقد شعر اين سئوال است: با چه شرايطي، زبان شاعرانه ميتواند زبان آفرينشگر شود؟)
ماخذ: كتاب نقد ادبي
ماخذ: زبان و ادب فارسي
شعر به عقيده هايدگر، داراي خاصيتي است كه از خواست و اراده ما بيرون است. شاعر نميتواند ارائه كند كه شعر بگويد؛ شعر خودش ميآيد. ما هم كه خوانندگان شعر او هستيم نميتوانيم به خواست و اراده خودمان در برابر آن واكنش ابراز كنيم. بايد به شعر تسليم شويم و بگذاريم روي ما كار كند
· يكي از دانشمندان درباره فردوسي چنين ابراز عقيده كرده است: يكي از نيكبختيهاي مردم پارسي زبان آنست كه آزاد مردي در طوس بدنيا آيد بر فرهنگ مملكتش عشق بورزد و به نيروي زبان گشادهتر از زبان دقيقي و اسدي و با گلستان انديشههاي چون بهشت برينش آن كار بزرگ را بپايان رساند و يادگاري از خود باقي گذارد كه بر زبان و فرهنگ ما سايهاي خوش بيافكند.
· دستور نويسندگي را به سالها ميآموزند اما زبده آن دو حرف است: چشم باز و بيان ساده.
بايد نگاه كرذ و ديد، شنيد و فهميد، آنگاه ديده و فهميده را آسان گفت و نوشت. يكي دنيا را ميگردد و توشه نميگيرد، ديگري از گردش كوي و برزن، يكدنيا گفتني ميآورد، چه آن يكي نديده و نفهميده گذشته و اين ديگري براي ديدن و فهميدن، نگاه كرده و شنيده است.
« محمد حجازي»
· هر كه در راه پست و بلند و تاريك زندگي استوار نرود، عقل و دل و ارائهاش، دايم در ستيز و جانش در عذاب است.
صفاي خاطر يعني تنها نعمت حقيقي، نصيب كسي است كه دل و عقل و ارائهاش دست از جنگ و ستيزه برداشته و زبان يكديگر را فهميده و هر سه يك چيز بخواهند و با هم به صلح و آشتي باشند. اين حال بهشتي، جز به تدبير و كوشش فراوان بدست نميآيد ولي هر كس توانست يك قدم به راهي برود، قدم ديگر را هم مي تواند بردارد.
|
چنيــن گفت شوريده اي درعجم |
بــه كسـري كه اي وارث ملك جم |
|
اگـر ملك بــرجم بمــاندي و بخت |
تــرا كي ميسّر شـدي تاج و تخت |
|
اگــر گنــج قـارون به دست آوري |
نمــاند مگــر آنچـه بخشي، بــري |
|
چــو الب ارسـلان جان به جانبخش |
پســر تــاج شـاهي به سر برنهاد |
|
بــه تــربــت سپــردنش از تاجگاه |
نــه جــاي نشستــن بـُد آماجگاه |
|
چنيــن گفت ديــوانه اي هوشيار |
چــو ديــدش پسـر روز ديگر سوار |
|
زهي مُلــك و دوران ســر در نِشيـب |
پــدر رفــت و پــاي پسـر در ركيب |
|
چنينــــست گـــرديـــدن روزگــار |
سبــك سيــر و بـد عهد و ناپايدار |
|
چــو ديرينــه روزي ســـرآورد عهـد |
جــوان دولتي ســربـــر آرد ز مهد
|
|
مَنِــه بـر جهان دل كه بيگانه ايست |
چو مطرب كه هر روز در خانه ايست |
|
نــه لايـــق بـــود عيش بــا دلبـــري |
كــه هــر بــامدادش بود شوهري |
|
نكـويي كن امسال چون دِه تراست |
كــه ســال دگر، ديگري دهخداست |
به استعداد خودت ايمان داشته باش
همانطور كه به خدا ايمان داري
روح تو پارهاي از آن «واحد» بزرگ است
نيروهايي كه در تو هست
مانند درياي وسيعي عميق و بيپايان است.
روحت را در ميان سكوت،
در جزائر الماس گردش بده
آن جزائر را كشف كن و از آنها استفاده كن.
اما براي اينكه تسليم بادها نشوي
سكان اراده را به كار انداز
اگر به آفريننده و به خودت ايمان داشته باشي
هيچكس نميتواند به نيروهاي تو حدودي قائل شود
بزرگترين پيروزيها به تو تعلق ميگيرد
به پيش! به پيش!
· نقل است كه سلطان العارفين بايزيد بسطامي را بخواب ديد گفت: تصوف چيست ؟
گفت: در آسايش بر خود ببستن و در پس زانوي محنت نشستن.
· سه مرحله تصوف
اهل تصوف سه چيز را به غايت اختيار كنند: اول جذبه، دوم سلوك، سوم عروج. اي درويش! جذبه عبارت از كشش است و سلوك عبارت از كوشش است و عروج عبارت از بخشش است. جذبه فعل حق است تعالي و تقديس، بنده را خود ميكشد، بنده روي به دنيا آورده است و به دوستي مال و جاه بسته شده است. غايت حق در ميرسد و روي دل بنده ميگرداند تا بنده روي به خدا ميآورد.
"شيخ عزيز نسفي"
o شاعر و نقاش مشهور انگليسي، ويليام بليك در قطعه شعري از منظومه «نغمههاي بيگناهي» كمال آدمي را چنين وصف كرده است:
جهاني را در سنگريزهاي ديدن،
و بهشتي را در يك گل وحشي مشاهده كردن،
و بينهايت را در كف دست نگه داشتن،
و ابديت را در لحظهاي دريافتن.
o از انديشههاي ابن عربي
- يكي از تجليات، اختلاف احوال است، كه به غير صورت معتقد جلوه ميكند و آنكه عارف به مراتب و مواطن تجليات نيست دچار انكار ميشود. پس بترس از رسوايي،آن زمان كه پرده به كنار رود و تحول در عقيده پيدا شود كه بدآنچه فكر بودي معترف شوي.
(التجليات الاهيه، ص221) منبع مجله ادبيات و فلسفه – ش91
- خود زا از لذات احوال نگه دار كه زهر كشنده است. علم، ترا به بندگي خدا ميكشاند و حال، ترا بر بندگان خدا برتري ميدهد. پس علم برتر است؛ مبادا آنرا از دست دهي.
- يحيي بن معاد ميگويد: چرا هر خدا جوي را با صورت مطلوبش وانميگذاري، آنچنان كه او نيز ترا به حال خود واگذاشته است، توبه كن.
- چه بسا كسي كه برزمين راه ميپويد و زمين لعنتش ميكند و چه بسا كه برخاك سجده مينمايد و خاك آن را نميپذيرد. چه بسا دعاكنندهاي كه كلامش از زبان تجاوز نميكند. بسا دوستدار خدا در كنشت. كليسا و بسا دشمن خدا در مسجد!
- كامل، ملزم نيست كه در هر چيز و در هر مرحله تمام باشد. انسان كامل دانايي، نادان ست و اتصاف به اضداد، صفت خدايي است.
- آنكه سرگردان است بر دور محور ميگردد و هرگز دور نميشود، اما آنكه راهي جسته، در حركت است و دور ميشود. ]پس متحير به يك معنا واصل است، اما سالك مقصد را دور ميپندازد[.
- بنياد طبيعت بر تقابل است و اين نتيجه تقابل اسماء است. هستي جز نوعي خروج از عادت نيست. ]هر پديدهاي غير از پديده ديگر است[.
- شفقت بر خلق خدا واجبتر از غيرت بر دين خدا است.
- اينكه ملاحظه ميشود انسان، حيوان را تسخير نموده، جنبه حيوانيت انسان است. انسان با جنبه انسانيتش انسان را تحت سلطه ميآورد.
اشعار عرفاني
|
علم و آگاهي بهين نعمت بود در زندگي |
اين دو از عهد كهن بودي در ايران شما |
|
روح ايراني به نور معرفت پاينده است |
شاهـدش انديشـهي والاي عـرفان شما |
(رفيع)
تأمل، حج عقل است.
(ابراهيم ادهم)
شيوهي آزادگان
|
حاصل تهذيب دل روشني جان بود |
تيرگي جان كجا، شعلهي عرفان كجا ؟ ! |
|
شيوهي آزادگان وسعت انديشه است |
حجره در ايوان كجا،خيمهبهكيهان كجا؟ ! |
|
نسبت ما و مني در اين انجمن |
انجمن جا كجا، شمـع پريشـان كـجا؟ ! |
|
پي نبرد بيخرد بر غم اهل خرد |
خندهي بي غم كجا،ديدهي گريان كجا؟ ! |
|
ره به سعادت برد، هر كه پي جان رود |
اهـرمن جا كجا، راه بـه يـزدان كجـا ؟ ! |
|
مقصد جان « رفيع» راه به جانان بود |
راه به جانان كجا، گمـرهي جـان كجا؟ ! |
(رفيع)
خداجويان معني آشنا
|
ز من گو صوفيان با صفا را |
خداجويان معني آشنا را |
|
غلام همت آن خودپرستم |
كه با نور خودي بيند خدا را |
(محمد اقبال لاهوري)
هفت وادي (مرحله) عرفان ايراني
|
نخستـين گـام در ميدان عرفان |
«طلب» باشد، طلب اي طالب آن |
|
بـه منـزلـگاه دوم عــشق بـايـد |
كه تا يابي نشان از مهر جانان |
|
به منزلگاه سوم«معرفت» هست |
كه با آن پيبري بر راز پنهان |
|
به منزلگاه چهارم بينيازي است |
كه « استغنا »ي جانيابي به راه دوران |
|
به منزلگاه پنجم نور «توحـيد» |
بتابد بر دلت از عالم جان |
|
به منزلگاه ششم « حيرت» آيد |
نصيب دل كه گردد عقل حيران |
|
بهحيرتچونفتاديزينرهيشوق |
«فنا» گردي و گردي عين جانان |
|
«رفيعا» پير عرفان در حقيقت |
به جانان راه بنمايد بدينسان |
|
بود اين هفت وادي پيش پايت |
اگر خواهي كه رهيابي به پايان |
رفيع
بيان عارفان
|
شراب عشق نبود ز آب انگور |
ره نوشيدنش هم از گلو ندارد |
|
از اين پيمانه و جام و سبوها |
غرض، پيمانه و جام سبو ندارد |
|
بدان معني كه عارف زلف گويد |
نظر در پيچ و تاب هيچ مو ندارد |
|
بيان عارفان را اصطلاحي است |
كه جز عارف كسي را گفتگو ندارد |
|
جبر چه بود بستـن اشكسته را |
پا بـپـيوستن رگــي بـگـسسته را |
|
چون در اين ره پاي خود نشكستهاي |
بر كه ميخندي؟ چه پا را بستهاي؟ |
آنكه اهل زاري نيست و از جباري او خبر ندارد، از جبر او چه ميداند؟ اگر بگويي انسان مجبور است و از چيزي خبر ندارد كه "فلسفي" همين را ميگويد، مولوي جواب ميدهد:
|
حيرت و زاري گه بيماري است |
وقت بيماري همه بيداري است |
|
آن زمان كه ميشوي بيمار تو |
مـيكنـي از جـرم استغفـار تو |
|
مينمايد بر تو زشتي گنه |
ميكني نيت كه باز آيي به ره |
|
|
|
|
پس بدان اين اصل را اي اصل جو |
هركه را درد است او برده است بو |
|
هر كه او بيدارتر پر درد تر |
هـركـه او آگاهتر رخ زردتر |
|
|
|
|
گر ز جبرش آگهي زاريت كو |
بينش زنجير جباريت كو |
|
بسته در زنجير چون شادي كند |
كي اسير حبس آزادي كند |
|
ور تو جبر او نميبيني مگو |
ور تو ميبيني نشان ديد كو |
|
|
|
|
هر جمادي كه كند رو در نبات |
از درخــت او رويــد حــيـات |
|
ذرهاي كام محو شد در آفتاب |
جنگ او بيرون شد از وصف و حساب |
|
چون ز ذره محو شد نفس و نفس |
جنگش اكنون جنگ خورشيدست بس |
|
گر شدي عطرشان بهر معنوي |
فرجهاي كن در جزيره مثنوي |
|
فرجه كن چندان كه اندر هر نفس |
مثنوي را معنـوي بيني و بـس |
|
اقتضاي جان چو اي دل آگهي است |
هر كه آگهتر بود جانش قويست |
|
خود جهان جان، سراسر آگهي است |
هر كه بيجان است از دانش تهيست |
|
خواجه آخر يك زمان بيدار شد |
وز حيات خويش برخوردار شو |
|
همين روش برگير و ترك ريش كن |
در فـنا و نـيستي تفتيش كن |
|
و گر سالكي محرم راز گشت |
ببندند بر وي در بازگشت |
نفس باد صبا
|
نفـس باد صبا مشك فشـان خواهـد شد |
عالم پيـر، دگـر بـاره جـوان خـواهــد شد |
|
ارغوان جام عقيقي به سمـن خواهـد داد |
چشم نرگس به شقايق نگران خـواهد شد |
|
اين تطاول كه كشيد از غم هجـران بلبل |
تا سرا پردهي گـل نـعرهزنان خـواهـد شد |
|
اي دل ار عـرشت امـروز به فـردا فـكني |
مايهي نقـد بقا را كه ضمـان خواهـد شد؟ |
|
گل عزيز است غنيمت شمريدش صحبت |
كه به باغ آمد از اينراه و از آنخـواهد شد |
|
حافظ از بهر تو آمـد سوي اقليـم وجـود |
قدمـي نه به وداعـش كه روان خواهد شد |
تفاوت عقول در اصل فطرت
|
ايـن تفـاوت عقلهـا را نيـك دان |
|
در مراتب از زمين تا آسمان |
|
هست عقلي همچـو قـرص آفتـاب |
|
هست عقلي كمتر از زهره و شهاب |
|
هست عقلي چون چراغي سرخوشي |
|
هست عقلي چون ستاره آتشي |
|
ز آنـكه ابـر از پــيش آن وا جـهد |
|
نور يزدان بين خرد ها بر دهد |
|
عقلهاي خلق، عكس عقـل اوست |
|
عقل او مشك است و عقل خلق بو |
|
عقل كل و نفس كل و مرد خداست |
|
عرش و كرسي را مدان كز وي جداست |
|
مظهر حق است ذات پاك او |
|
زو بجو حق را و از ديگر مجو |
|
عقل جز وي عقل را بدنام كرد |
|
كام دنيا مرد را بيكام كرد |
|
آن ز صيدي حسن صيادي بديد |
|
وين ز صيادي غم صيدي كشيد |
|
آن ز خدمت ناز مخدومي بيافت |
|
وين ز محذومي ز راه عز بتافت |
|
آن ز فـرعـوني اسيـر آب شد |
|
وز اسيري بسط صد سهراب شد |
|
لعب معكوس است و فرزين بند سخت |
|
حيله كم كن كار اقبالست و بخت |
|
بر خيال و حيله كم تن تار را |
|
كه غني ره كم دهد مكار را |
|
مكر كن در راه نيكو و خدمتي |
|
تا نبوت يابي اندر امتي |
|
مكر كن تا وارهي در مكر خود |
|
مكر كن تا فرد گردي از جسد |
|
مكر كن تا كمترين بنده شوي |
|
در كمي رفتي خداونده شوي |
|
رو بهي و خدمت اي گرگ كهن |
|
هيچ بر قصد خداوندي مكن |
|
ليك چون پروانه در آتش بتاز |
|
كيسهاي ز آن بر مدوز و پاك باز |
|
زور را بگذار و زاري را بگير |
|
رحم سوي زاري آيد اي فقير |
|
گر كني زاري بيابي رحم او |
|
رحم او در زاري خود باز جو |
|
زاري مضطر تشنه معنويست |
|
زاري سرد دروغ آن غويست |
|
گريه اخوان يوسف حيلتست |
|
كه درونشان پر زرشك و علتست |
ماخذ: مثنوي معنوي مولوي- دفتر پنجم
زبان و ادب پارسي
تاريخ عرفان و عارفان ايراني
اولين مكتب ادبي اروپا در قرن شانزدهم يعني در اوج نهضت رنسانس و اومانيسم پديد ميآيد، و در قرن هفدهم گسترش مييابد، و داراي اصولي مدوّن ميشود. اين مكتب كلاسيسيسم ناميده ميشود.
كلاسيسيسم: معمولاً آثار ادبي كهن و جا افتاده هر كشور را كه داراي اصول و قواعد مدوّن و پذيرفته شدهاي باشد، با صفت كلاسيك مشخّص ميكنند. ولي در شناخت مكتبهاي ادبي اروپا، آثار ادبي كلاسيك، به آثاري گفته ميشود كه متعلق به مكتب كلاسيسيسم باشد.
هنر كلاسيسيسم اصلي در حقيقت همان هنر يونان و روم قديم است، كه در قرن شانزدهم در ايتاليا و اسپانيا، و سپس در قرن هفدهم در فرانسه، به دنبال نهضت اومانيسم، سرمشق قرار گرفت، و هنرمندان فراواني آثاري به پيروي از قواعد ثابت و مشخّصي كه از ادبيّات يونان و روم، و به ويژه از نظريّات ارسطو اقتباس شده بود پديد آوردند. در نظر كلاسيك ها، هنر اصلي شاعر يا نويسنده، رعايت دقيق اصول و قواعد كلاسيسيسم بود. قواعد كلاسيسيسم عبارت بود از تقليد از آثار خردمندانه، و توجّه به طبيعت، و پاي بندي به اصول مذهبي و اخلاقي، و رعايت خوشايندي و آموزندگي اثر، و روشني و سادگي و حقيقت نمايي اثر، و وجود همآهنگي در آن و حفظ وحدت موضوع و زمان و مكان. در دوره كلاسيكها هنر به طبقة اعيان و اشراف اختصاص داشت. نمايندگان معرفو اين مكتب عبارت بودند از « ميلتون »،« فرانسيس بيكن» و « بن جانسون» در انگلستان، و « كورِني » و « راسين» در فرانسه.
رمانتيسم: نهضت رمانتيك در اواخر قرن هجدهم و آغاز قرن نوزدهم پا به پاي انقلاب صنعتي پديد آمد. پيروان اين مكتب معتقد بودند كه شكلها و سنّتها و قد و بندهاي مكتب كلاسيك، شاعر و نويسنده را از درك درست طبيعت و لذّت بردن از آن و بيان و توصيف صحيح باز ميدارد. آنها قواعد و قالبهاي كهن را در هم شكستند ، و به جاي اهمّيّت دادن به عقل و منطق، هنر را بر پاية احساس و تخيّل و تصوّر و عشق و ذوق و قريحه و بيان آزادانة احساس بنيان نهادند، و هنر را در راه خدمت به توده مردم به كار گرفتند. بعدها اين نهضت بر موسيقي و نقّاشي نيز اثر گذاشت.
رمانتيسم از كلمة «رمان» گرفته شده است. تا قرن يازدهم و دوازدهم، موضوعات ادبي، ماجراهاي پهلواني شواليهها و مردان شمشيرزن، و كارهاي شگفت انگيز و خارق العاده به زبان رومي بود كه رمان ناميده ميشد. ولي كلاسيكها آثار خود را به زبان لاتيني مينوشتند. از اين رو پيروان مكتب رمانتيسم كه مخالف مكتب كلاسيك بودند، خود را رمانتيك ناميدند.
رمانتيكها تنها به زيبائي توجه نداشتند، بلكه به شرح و بيان و توصيف حالات قهرمان و تمايلات و آرمانهاي او نيز ميپرداختند. نمايندگان مهم مكتب رمانتيك عبارت بودند از: در فرانسه، ژان ژاك روسو، شاتوبريان، ويكتور هوگو، لامرتين، آلفرددوموسه، مادام استاندال و آلفرد دووينيي، و در آلمان، شيلر، و گوته و در انگلستان، بايرون و در روسيّه لُرمانتوف و پوشكين.
رئاليسم: مكتب رئاليسم در اواسط قرن نوزدهم به عنوان واكنشي در برابر مكتب رمانيتك پديد آمد. رئاليسم يعني واقع گرايي. هنرمند رئاليست در آفرينش اثر خود بيشتر نقش تماشاگر را بازي ميكند، جهان را آن چنان كه هست باز مينمايد، نه آن چنان كه بايد باشد؛ مظاهر طبيعت و جامعه و روح انسان را با تمام زيباييها و زشتيهايش نمودار ميسازد بدون آنكه انديشه و احساسات و ميل خود را در آن دخالت دهد.
قهرمانان آثار رئاليستي همان مردم عادي زندگي هستند. هنرمند ميكوشد با صحنه پردازي، نقش تاثير محيط و اوضاع و احوال را در زندگي و احساسات قهرمانان داستان خود نشان دهد، و علت رفتارها و پيشامدها را روشن سازد.
بنيانگذار اين مكتب بالزاك فرانسوي است. چارلز ديكنس نويسندة اليور تويست (پسرك يتيم) از انگلستان، و داستايوفسكي، و تولستوي(نويسنده جنگ و صلح) از روسيه، از نويسندگان نامي اين مكتباند. داستان "داش آكل" اثر صادق هدايت و داستان "انتري كه لوطياش مرده بود" اثر صادق چوبك، از نمونههاي خوب اين مكتب در زبان فارسي است.
ناتوراليسم: مكتب ناتوراليسم(طبيعت گرايي) در اواخر قرن نوزدهم پديد آمد، و هنوز هم الهام بخش گروهي از نويسندگان اروپا و امريكاست. در اين مكتب نويسنده در اثر خود به تقليد مو به موي طبيعت ميپردازد. ناتوراليستها معتقد به قدرت بي چون و چراي طبيعتاند. آنها ميكوشند تا روش تجربي را در ادبيّات به كار برند و «جبر علمي» را رواج بخشند. ناتوراليستها چگونگي رفتار آدمي و خلق و خوي افراد را تابع قوانين جبري و روابط علّت و معلولي ميدانند، نه صرفاً ناشي از خواست و اراده خود آنها. به نظر آنها، وضع جسمي اصل است، و حالات روحي، فرع و سايه آن.
ناتوراليستها در توصيفات خود، به ذكر جزئيّات امور ميپردازند، و هيچ حركت يا حركتي را هر قدر هم كوچك باشد از نظر دور نميدارند. در آثار آنها قهرمانان داستان به زبان خاص تيپ خود سخن ميگويند، و بدين ترتيب در صورت اقتضاء در آثار آنها زبان شكسته گفتاري نيز به كار ميرود.
سمبوليسم: سمبوليسم از واژه «سمبول» به معني نماد، گرفته شده است سمبوليستها گروهي از شاعران فرانسوي بودند كه در اواخر قرن نوزدهم، در برابر مكتب رئاليسم و ناتوراليسم به پا خاستند. آن ها از شيوة بيان صريح در شعر خودداري ميكردند، و افكار و عواطف خود را با اشارات رمزي و استعماري و سمبليك (نمادين) بيان ميداشتند. اين نهضت بعدها در هنرهاي ديگر نيز رايج شد. آنها در آثار خود به خواب و خيال و رؤيا و رازهاي نهفتة روان، و انديشههاي دور و دراز توجّه داشتند.
سمبوليستها شاعران نوميد و بدبين بودند، و اين حالت در انتخاب موضوع و چگونگي توصيف در شعر آنها آشكار است.
سمبوليست ها از نظر فلسفي ايدهآليست بودند و طبيعت را چيزي جز خيال متحّرك نميدانستند، و پديدهها و اشياء را چيزي ثابت و خارج از تصوّر دروني ما نميپنداشتند، و معتقد بودند كه واقعيّت اشياء همان دركي است كه ما به واسطة حواسّ خود از آنها در درون خود داريم. از اين لحاظ سمبوليستها به عرفان شرق نزديك بودند.
سمبوليستها زبان شعر را در هم ريختند و كوشيدند كه شعرشان مانند موسيقي با كمك وزن و آهنگ، احساسات و عواطفي را كه با زبان معمول نميتوان بيان داشت، به خواننده القا كنند. بدين ترتيب آنها در شكل شعر و در تركيب و كاربرد كلمات و وزن شعر، آزادي نامحدودي براي خود قائل بودند.
موريس مترلينك، ادگار آلن پو، شارل بودلر، و پل والري، از نمايندگان معروف اين مكتب هستند.
مكتبهاي ديگر ادبي كه بعد از مكتب سمبوليسم پديد آمدهاند به ترتيب عبارتاند از سوررئاليسم ، امپرسيونيسم، پارناسيسم، دادائيسم، وريسم، فوتوريسم، ناتوريسم، و اومانيسم.
براي شناخت بيشتر اين مكتب، و مطالعة بيشتر و آشنايي با نمونه هايي از آثار نويسندگان آن ها، مي توانيد به كتاب «مكتب هاي ادبي» اثر رضا سيّدحسيني، مراجعه كنيد.
حقيقت اين است كه آن مفهوم و معنائي كه به سبب فقدان لفظ مناسب ديگر، از آن به لفظ « ادب» تعبير ميكنند عبارتست از مجموعة آثار مكتوبي كه، بلندترين و بهترين افكار و خيالها را در عاليترين و بهترين صورتها تعبير كرده باشد، و البته به اقتضاي احوال و طبايع اقوام و افراد و هم به سبب مقتضيات و مناسبات سياسي و اجتماعي، فنون و انواع مختلفي از اين گونه آثار به وجود آمده است و به اقتضاي همين احوال و ظروف، گاه بعضي از اين فنون و انواع بر ساير انواع و فنون تفوق و تقدم يافته است و شايد بتوان گفت كه در اكثر جوامع نخستين ـ اگر نه در همه آنها ـ طبقهيي كه به امور روحاني اشتغال داشته است، زودتر از ساير طبقات به ايجاد آثار ادبي پرداخته است و در ستايش قهرمانان و خدايان سخنان سروده است و همچنين در بين بيشتر امم و اقوام عالم ـ اگر نه در بين همه ـ شعر و سخن موزون زودتر از نثر به ضبط آمده است و شايد چنانكه بعضي از اهل تحقيق گفتهاند سببش آن باشد كه انسان پيش از آنكه به استدلال و تعقل بپردازد به شور و احساس گرائيده است.
در هر صورت ادب در آغاز حال نزد اكثر اقوام و امم عالم غالباً مجرد شعر بوده است چنانكه در يونان ادب لفظ خاصي نداشته است و ارسطو در «فن شعر» ترديد داشته است كه اصلاً بشود لفظي يافت كه آن را بتوان هم بر اداهاي مقلدانه سوفرون و كسنارخوس اطلاق كرد و هم در مورد محاورات سقراط استعمال نمود. خلاصه در نظر يونانيها، آن مفهومي كه، امروز از ادب داريم فقط شامل شعر بوده است. چنانكه نزد اعراب قديم نيز غالباً حال به همين منوال بوده است و لااقل تا عهد بني اميه در نزد عرب عبارت بوده است از معرفت شعر و آنچه بدان مربوط است، چون انساب و ايام و اخبار و امثال. خلاصه در آن روزگاران، اعراب از لفظ اديب كسي را ميفهميدند كه كارش انشاد و نقل و روايت شعر بوده است. اما بعدها حدود آنچه مربوط به شعر بود توسعه يافته است و بعضي معارف و علوم ديگر نيز چون صرف و نحو و لغت و غيره در آن وارد گشته است. اما پيداست كه اين علوم و فنون نيز خود در حقيقت جهت فهم و شناخت شعر ضرورت داشته است و اينكه دربارة ادب، بهرهيي از هر علمي گرفتن را نيز شرط كرده اند در واقع جهت مهم درست شعر بوده است و گرنه مفهوم درست و واقعي ادب فقط عبارت بوده است از حفظ اشعار و اخبار مربوط بدان، و بطور خلاصه، قبل از آن نشر درست و واقعي ادب فقط عبارت بوده است از حفظ اشعار و اخبار مربوط بدان، و بطور خلاصه، قبل از آنكه نثر در قرون اخير ترقي و توسعهيي شگرف بيابد و انواع و فنون تازهيي پديد آورد، شعر در نزد اكثر امم و اقوام عالم متضمن قسمت عمدهيي از مفهوم ادب و ادبيات بوده است. اما به سبب ترقي و تنوعي كه در فنون نثر و نظم به وجود آمده است ادب و ادبيات در روزگار ما مفهوم وسيعتر و جامعتري يافته است و به همين سبب حد و تعريف درست و دقيق آن نيز دشوارتر گشته است و اختلافات بسيار برخاسته است.
خلاصه، دربارة حقيقت و ماهيت مفهوم ادب و ادبيات امروز آنقدر اختلاف در بين اهل نظر هست كه شايد به آساني نتوان تعريف جامع و مانعي از آن ايراد كرد. اما تعريف جامع و مانع منطق چه حاجت؟ حقيقت و جوهر واقعي ادب براي كساني كه با آثار ادبي شاعران و نويسندگان زبان خويش، يا بعضي زبانهاي ديگر، آشنايي دارند پوشيده نيست.
اگر در تبيين و تعبير از آنچه حقيقت و ماهيت ادب است بين اهل نظر اختلاف باشد تغييري و تفاوتي در ماهيت و حقيقت ادب وارد نميشود. چنانكه هر قدر در بيان مفهوم واقعي ادب بين اهل نظر اختلاف بايد در اين نكته خلاف نيست كه بين ايلياد هومر و شاهنامة فردوسي و بهشت مفقود ميلتون و كمدي الهي دانته و غزل حافظ و آثار شكسپير و اشعار هوگو و آثار تاگور و داستانهاي داستايوسكي مشابهت و مشاركت دارند و به نظر ميآيد كه از جنس واحدي هستند و البته اين امري كه بين همة آنها، چنان عام و مشترك است كه تفاوت فكر و زبان و اختلاف زمان و مكان نتوانسته است اين امر مشترك را از بين ببرد، همان حقيقت و جوهري است كه از آن به ادب و ادبيات تعبير ميكنند و از اوصاف عمدة آن اين است كه بر عاطفه و خيال و معني و اسلوب مبتني است و به همين سبب تمام آن آثار كه ماهيت و حقيقت آنها ادب و ادبيات است، به تفاوت مراتب به شورانگيزي و دلربائي موصوف هستند و همه داراي سبك و معني خاص خويش ميباشند و بدين ترتيب، شايد بتوان گفت ادبيات عبارتست از آنگونه سخناني كه از حد سخنان عادي برتر و والاتر بوده است و مردم آن سخنان ناچار با سخنان مكرر و عادي تفاوت دارد و آن سخنان برترست و گوته به همين نكته نظر دارد كه ميگويد:« از آنچه كرده و گفته شده است كمترين مقدارش ضبط شده است و از آنچه كرده و گفته شده است كمترين مقدارش نقل شده است و باقي مانده» بنابراين ادبيات عبارت است از تمام ذخائر و مواريث ذوقي و فكري اقوام و امم عالم كه مردم در ضبط و نقل و نشر آنها اهتمام كردهاند و آن آثار را در واقع لايق و در خور اين مايه سعي و اهتمام خويش شناختهاند و البته اين ميراث ذوقي و فكري كه از رفتگان بازمانده است و آيندگان نيز بر آن چيزي خواهند افزود، و خلاصه اين ميراث ذوقي كه همواره موجب استفاده و تمتع و التذاذ اقوام و افراد جهان خواهد بود، ناچار همه از يك دست و از يك جنس نيست، در بعضي موارد در غايت علو و عظمت است، و در بعضي موارد عظمت و علوي ندارد و از كلام عادي و معمولي چندان برتر نيست و گاه نيز در مراتب متوسط است و به هر حال البته شناخت قدر و بهاي واقعي هر يك از اين آثار فايده و ضرورت دارد و اين كاريست كه نقاد ادبي آن را عهده ميكند.
گذشته از اين، التفاد، توقع واقعي و درست از همة اين آثار به آساني براي هر كس ميسر و ادراك تمام لطائف و بدايع فكري و ذوقي كه در اين آثار هست درجات و مراتب مختلف و مخصوصي از ترتيب و تهذيب لازم دارد، در اينصورت شك نيست كه استفادة درست و التذاذ واقعي عامه مورد، از اين آثار، حاجت به كمك و رهنمائي كساني دارد كه در آن آثار را بهتر كشف و ادراك نمودهاند و اين نيز جز به مدد نقد ادبي ميسر نخواهد بود. و علاوه بر اينها، ادبيات قلمروي بس وسيع دارد كه قسمت عمدهيي از احوال و آثار نفساني و اجتماعي انسان را در بر ميگيرد، چنانكه از حوادث و وقايع شگفانگيز زندگي قهرمانان حادثه جوي پر شور و شر گرفته تا اوهام و افكاري كه در خاطر مردمان گوشه نشين و منزوي خلجان دارد و از شورها و هيجانهاي عاشقان كامجوي شهوت پرست گرفته تا مبهم ترين و تاريك ترين مواجيد ذوقي مشايخ صوفيه، همه درين قلمرو وسيع ادبيات جاي دارند و البته احوال و افكار فرد و حوادث و سرگذشتهاي اقوام و جماعات هر دو، در اين آثار مندرج و متجلي هستند. نيز مختصات افرادي كه اين آثار را ابداع كردهاند و همچنين مشخصات اقوامي كه اين آثار در بين آنها رواج و قبول يافته است، تمام در اين آثار جلوه دارند و ادراك درست و دقيق همة اين امور جز به مدد موازين و قواعد نقد ادبي حاصل نميشود و جز به وسيلة نقد و نقادي نميتوان تمام لطائف و دقايق آثار ادبي را ادراك و كشف نمود.
ماخذ: ادبيات چيست؟ - سارتر